برای نوشتن از تو، و برای نوشتن برای تو، باید «حال» دست دهد.
این «حال» و «حالت» را ساده و سرراست نمیتوانم بگویم چیست و حتی آسان نمیتوانم بگویم که چگونه دست میدهد. اما وقتی میآید، گویی، چشمه ذهنم را جوشان و زاینده میکند: زاینده فکر، کلمه، حرف، و احساس.
وقتی این «حال» به سراغم میآید، تا نگویم، تا ننویسم، تا از تو و برای تو ننویسم، آرام نمیگیرم. - مثل همین حالا.
و این «حال»، گاهی بهانهاش غم است، غمِ زمانه، غمِ نبودن تو، - بعد از آن روزهای شیرینِ بودن و حرف زدن - و غمِ غمگین بودن تو، غمِ اندوهِ تو، آن زمان که اندوهگینی و احساسش میکنم، لابلای کلماتت، و حتی در سفیدی بین خطوط نوشتههایت.
و گاهی، بهانه این «حال»، شادی است و شور. شادی بودنِ تو، شادی اینکه میدانم به من میاندیشی. - اگرچه گاهگاهی. شادی به جامانده از حرفها و احساسهای آن زمانها که گذشت. و گاهی هم، شادیِ دیدن یک زیبایی، در گوشهای از این جهان و از این مردم.
و شادی فهم و درک خودم، وقتی آنچنان به تو میاندیشم که غرقِ در تو، به خودم میرسم. - مثل همین حالا.
و شور و شعف شناختن و فهمیدنِ تو. تو که خودِ خودِ من هستی.