کاش بشود به نگاهی مجنون نشد
کاش بشود به راهی مسافر نشد
کاش بشود به صدایی مسخ نشد
و کاش بشود به تفکری اسیر نشد
اگر این ها میشد شاید نشدن ها از پس شدن ها سر باز نمی زد. من اسیر آنچه دروغی تاریخی است شدهام.
دروغی به نام امید،
امیدی که مرا قطره قطره می کُشد
آنگاه که امید خواستن دارم، نخواستن بر صور خود میدمد
آنگاه که امید به رفتن دارم، ماندن بر زنجیرم می کند
آنگاه که امید بر ماندن دارم، رفتن اسبش را زین می کند
آنگاه که امید عشق دارم، نفرت سر از لاک خود در می آورد
و آنگاه که امید تنفر دارم، این عشق است که عشوه گری می کند.
وحالا امید را به بند “بودن” می کشم و قلاده موجودیت بر او می زنم تا این حال شاد جعلی را به غمی اصیل تبدیل کنم.
وحال بیا، بیا و ببین چگونه هر چیز در ظرف زمان و مکان خود طلب و یا عرضه می کنم.
من فعل ها نفی را از این پس بیشتر می پسندم، من نخواستن اصیل را ترجیح می دهم به خواستن های رنگ باخته.
پس آنچه در ابتدا گفتم را در محکمه تفکر ابطال می کنم
شاید به نگاهی اسیر شوم
شاید به راهی مسافر شوم
شاید به صدایی مسخ شوم
و شاید به تفکری اسیر شوم
و شاید هرچه گفتم را فردایی به مثابه آینده ابطال کردم…