محمدرضا آقاجانی
محمدرضا آقاجانی
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

داستان کوتاه - سرزمین نابینایان

سری داستان های کوتاه




در زمان های خیلی دور، گروهی از مردم به دنبال مکان مناسبی برای زندگی میگشتند تا به یک دره بسیار زیبا رسیدند
در این دره رودی جاری بود که آب گوارایی داشت به خاطر آب فراوان آن این دره بسیار سرسبز بود و به همین دلیل برای کشاورزی و دامداری بسیار مناسب بود بنابراین مردم تصمیم گرفتند که در همین دره بمانند و روستایی در آنجا ساختند.
این روستا از تمام نعمات برخوردار بود ولی با گذشت چند سال مردم کم کم بینایی خود را از دست دادند حتی نوزادانی که متولد میشدند هم نابینا بودند!
یکی از مردم روستا نظری داد و گفت این روستا در نعمت کامل است ولی در آن کلیسا وجود ندارد و بقیه مردم هم با او هم نظر شدند بنابراین مبلغی را جمع کردند تا به این مرد بدهند تا برود به شهر و لوازمی که برای ساخت کلیسا لازم هست را خریداری کند
مرد به شهر رفت و وسایلی که برای ساخت یک کلیسا لازم بود را خریداری کرد ولی در نبود مرد در روستا اتفاقی افتاد!
حیوانات از حرکت ایستادن، پرندگان دیگر نخواندند و ناگهان آرامش بهم خورد! زمین به لرزش درآمد و تمام آن سکون و آرامش به هیاهوی تبدیل شد و هر کس به سمتی میرفت!
مردی که برای خرید لوازم کلیسا به شهر رفته بود در هنگام برگشت به خاطر ریزش کوه راه برگشت را پیدا نکرد و در همان شهر ساکن شد تا شاید در آینده راهی برای رفتن به روستا پیدا کند و در ان زمانی که در شهر ساکن بود داستان شهر نابینایان را برای همه تعریف میکرد

سال ها گذشت و در یک روز زمستانی یک جوان از اهالی قزوین به نام یاسر به همراه گروهی از کوهنوردان به کوه رفتن
شب هنگام یاسر ناپدید شد! دوستان او به دنبال او گشتند ولی یاسر نبود! انگار یاسر آب شده بود رفته بود تو برفا!
یک نفر از گروه پیشنهاد داد شب را استراحت کنیم فردا صبح در روشنای روز به دنبال یاسر میگردیم و این پیشنهاد مورد استقبال عموم گروه قرار گرفت.
بدین ترتیب فردا صبح گروه به دنبال یاسر میگشت بعد از ۱ ساعت گشتن یاسر را در پایین یک دره عمیق پیدا کردند
مثل اینکه یاسر شب هنگام که به دنبال چوب برای اتش میگشته متوجه این دره نشده و سقوط کرده
یکی از افراد گروه سعی در پایین رفتن از دره را داشت تا یاسر را نجات دهد ولی بقیه گروه جلوی او را گرفتند زیرا بسیار خطرناک بود
یکی از اعضای گروه گفت:«احتمال یاسر مرده، از این ارتفاع کسی زنده نمیمونه!» حرف شوکه کننده ای بود ولی انگار حقیقت داشت
گروه کمی دیگر تلاش کرد ولی به نتیجه‌ نرسید پس یاسر را در میان دره رها کردند تا خودشان به سرنوشت یاسر دچار نشوند
ولی آنها خبر نداشتند که یاسر زنده است! وقتی یاسر پایش لبه پرتگاه گذاشته بود یک تیکه بزرگ برف به ته دره سقوط کرده بود و یاسر روی این تکه برف سقوط کرده بود و همین باعث شده بود زنده بماند ولی به شدت آسیب دیده بود.
بعد از چند ساعت که یاسر به هوش آمد به سختی کمی حرکت کرد و متوجه یک رود شد که در آن حوالی بود
یاسر که به شدت تشنه بود لنگان لنگان به سمت رود حرکت کرد و کمی از آب نوشید وقتی که سیراب شد نگاهی به اطرف انداخت و متوجه مردمی شد که روی زمین هایشان مشغول به کار بودند
آنها را صدا کرد و برای آنها دست تکان داد ولی با صحنه عجیبی رو به شد مردم به سمت های مختلف نگاه میکردند ولی کسی برای او دست تکان نمیداد!
یاسر کمی نزدیک تر رفت و دوباره آنها را صدا کرد و برایشان دست تکان داد و این دفعه هم جوابی نگرفت
با خود فکر کرد «نکنه اینا واقعا نمیبینن؟» و کمی جلوتر رفت و دید که این مردم اصلا چشم ندارند!
وقتی یاسر به آنها رسید آنها متوجه یاسر شدند و در همان لحظه اول فهمیدند که اهل اینجا نیست.
یکی از اهالی پرسید« کی هستی؟»
یاسر جواب داد:« من یاسرم، اهل دیار قزوین»
ولی مردم روستا هیچ درکی از حرفای این مرد عجیب نداشتند! «دیار؟»، «قزوین؟» یعنی چی؟
هر سه نفری که در زمین بودند با این حرفای عجیب مرد غریب دست هایشان را به صورت یاسر کشیدند تا بتوانند یاسر را به خاطر بسپارند و این هنگام متوجه چیز عجیبی در صورت یاسر شدند
یکی از آنها دستش را کرد در چشم یاسر و یاسر داد زد «مراقب باش!» مرد گفت:«اینا چین رو صورتت؟»
یاسر جواب داد : «چشم، مردم با کمک چشم میبینند»
مردم باز گیج و مبهوت حرفای یاسر بودند.«چشم؟»، «میبینند» اصلا دیدن یعنی چی؟
همین حرفا باعث شد که مردم یاسر را بن روستا ببرند تا هم به مردم روستا معرفیش کنن و هم به پیران محل که احتمالا از حرفای یاسر سر در میارن!
دو نفر از اون مردا دستشون رو انداختن دور دستای یاسر و اونو به سمت روستا همراهی کردند!
در بین راه یاسر مدام میگفت«بابا من میتونم مسیرو ببینم، نیازی نیست راهنمایی کنید!»
ولی اونا که از حرفای این مرد غریبه سر در نمیوردن پس همینطور به راه‌شان ادامه دادن»


به خاطر طولانی شدن داستان، قسمت دو اونو در یک پست جداگانه در این صفحه از ویرگول منتشر میکنم.
اگر خوشتون اومد حتما لایک کنید،
برای داستان های بیشتر منو فالو کنید
با شیر پست ها بین دوستان خود به من تازه کار انگیزه دو چندان میدین
ممنون از همراهیتون

داستانداستان کوتاهداستان عاشقانهthe country of blind
برنامه نویس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید