عمران
عمران
خواندن ۱۱ دقیقه·۳ سال پیش

داستان کوتاه ((قبرستان))

داستان کوتاه ((قبرستان))
داستان کوتاه ((قبرستان))

سومین روزی بود که می رسید به این قبرستون و از اون نامه چیزی سر درنمی آورد

این دفعه می خواست یک قدم رو فراتر بزار و وارد قبرستون بشه

هیچ حس خوبی نداشت،شاید بقیه هم اگه وارد یه قبرستون بشن حس خوبی نداشته باشن

ولی حس امروز فرامرز فرق داشت .یه حس بد و آشنایی داشت.

توی قبرستون قدم می زد و به نامه روی میزش فکر می کرد.یه نامه بد خط و کج یه خطی و به طور احمقانه ای با جوهر نوشته شده بود((اگر دنبال جواب سوالتی بیا همونجا که وقتی نگاش می کنی قلبت یخ میزنه))

همین یه خط نامه گیجش کرده بود،کسی از حس بدش نسبت به این قبرستون خبر نداشت.

یکهو سر جاش خشکش زد،خیره به قبر وایستاده بود

مرحوم دکتر فرامز پور محسنی فرزند:حسن تاریخ تولد:12/7/1354 تاریخ فوت:9/6/1391

تشابه اسمی؟ نه نمی شد نام پدر،تاریخ تولد همه یکی بود.من 9 سال پیش مردم؟!!!!

دو ساعتی می شد که داخل ماشینش نشسته بود.

یکم بالا تر از قبرستون پارک کرده بود ومنتظر شب شده بود

رفت سراغ قبر،سنگ قبر لق بود یکم تکونش داد

نمی تونست جلوی خودشو بگیره باید داخل قبر رو می دید

سنگو برداشتو شروع کرد بی سر و صدا خاکو کنارزدن

هوا سرد بود و تا صبح خیلی موند بود آروم داشت به کارش ادامه می داد

از اون چیزی که انتظار داشت زود تر به جواب رسید

توقع یه سنگ بزرگ داشت ولی زیر دستش یه صندوق فلزی بود

سرعتشو بیشتر کرد و خاک رو کنار زد

در صندوق رو باز کرد،چنتا عکس و مدارک و یه گوشی, داشت می گشت و دستش خورد به یه جسم فلزی سرد که زیر کاغذ ها پنهان شده بود،یک هفت تیر کوچیک و جمع و جور بود،کم کم داشت می ترسید،یکم دیر بود برای ترسیدن ولی خب فرامز یه کالبد شکاف بود،ترسش از مواجهه شدن با یه جنازه پوسیده نبود،ترسش اون مدارک افراد و سه تا کارت ملی با عکس خودش با اسم های مختلف بود

رفت سراغ گوشی،یه گوشی تاشو قدیمی ،بازش کرد،روشن بود و شارژ داشت

هیچ مخاطبی سیو داخلش نبود،هیچ پیامی نبود،فقط یه تماس که مال 4 شب پیش ساعت 10 شب بود.

نمیتونست تحمل کنه باید سر در می آورد زنگ زد

+الو چرا چند روزه نیستی

فرامرز حرفی نزد منتظر شد ببینه می تونه چیز بیشتری بفهمه

+الو فریبرز صدامو می شنوی

-سلام اره می شنوم مشکلی پیش اومده بود نتونستم زنگ بزنم

فریبرز داداش دو قلو فرامرز بود که چند سال پیش مرده بود،قبل از تاریخ روی سنگ قبر, هیچ ربطی این ماجرا نمی تونست به فریبرز داشته باشه،قبرش اصلا شهر خودشون بود نه اینجا

+یک ساعت دیگه کشتارگاه بیرون شهر می بینمت

-می بینمت

فرامرز هفت تیر روگذاشت جیبشو را افتاد سمت کشتار گاه البته یادش نرفت که روی قبر رو بپوشونه

بوی گند کشتار گاه دماغشو پر کرده بود چین رو دماغش بود

پارک کرد جلو در و رفت داخل

یه مرد پشت میز جلوی در با یه ماسک نشسته بود

فرامرز گفت:سلام اول یه ماسک بده بوی اینجا خفم کرد

چین پیشونی مرد پشت میز بیشتر شد قیافش عبوس تر،ازداخل کشوی کنارش یه ماسک بهش داد و با تعجب نگاش کرد

دست عرق کرده و خیسشو از روی اسلحه داخل جیبش برداشت و ماسک زد و دوباره دستش برد سر جاش

مرد عبوس گفت:امشب باید سریع کارتو انجام بدی، سه تا جنازه اون پشت منتظرتن

فرامرز رفت توی اتاق پشتی دو تا مرد و یه زن که جنازشون رو میز بود و با یه پارچه پوشونده بودنشون(با خودش گفت:چه اخلاق مدار به لخت آدمی که کشتن هم نگاه نمی کنن)

شروع کن دیگه میگم وقت کمه تا صبح باید کارو تموم کنی

از ابزار ها مشخص بود باید چیکار کنه و وحشت کرد.

فهمید که باید هر سه تا جوری تیکه تیکه کنه

از اینکه اینا غذای مردم شهر می شن حالت تهوع گرفت

-نکنه می خوای اینارو صبح به ملت به اسم گوشت گاو بفروشی؟

انقد وحشت کرده بود که نتونست جلوی دهنشو بگیره و اینو بلند و وحشت زده گفت

اول مرد عبوس تعجب کرد و عبوس تر شد و بعدش زد زیر خنده :نه احمق مگه دفعه اولته دست بجنبون، باید قبل صبح اینارو بندازم داخل کوره

تو فقط استخون هارو جدا کن دکتر

درسته که فرامرز دکتر بود ولی فریبرز هیچ وقت درسشو تموم نکرد،سال آخر پزشکی بود که تصادف کرد و مرد!

اینا چه ربطی به فریبرز داره ومن. اینا افکار فرامرز بود و اصلا نمی دونست اونجا داره چیکار می کنه

دست به کار شد و شروع کرد.

یه پزشک خوب که قشنگ جای مفصل و غضروف و رباط رو می دونه و بلده جدا کنه

ساعت حدود 2 بود که کارش با مرد دوم تموم شده بود و رفت سراغ زن که تا اومد شروع کنه صدای ناله زن بلند شد

وحشت زده عقب رفت و خورد به میز فلزی پشت سرش و صدای شپلق کل سالنو برداشت

مرد عبوس از در داخل شد و سریع رفت سراغ چماق کنار میز و یه ضربه به سر زن زد

فرامز با اینکه از ظهر چیزی نخورده بود ولی توی معدش حس بهم ریخته گی پیدا کرده بود و تا نزدیک زبون کوچیکش استفرغش اومد ولی خوش بختانه تونست کنترلش کنه قورتش بده

دوست داشت زنه زنده می موند ولی شدت ضربه و اون سر پاشیده شده همچین چیزی نمی گفت

مرد عبوس: چه غلطی می کنی امشب, این چماق لعنتی پس چیه اینجا

به چماق رو دستش اشاره کرد که حالا پر خون چنتا چیز دیگه بود که فرامرز اصلا دوست نداشت به این فکر کنه که اونا چیه چسبیده به چماق

مرد عبوس ادامه داد:دفعه اولت که نیست خودت باس تمومش می کردی، داری پیرمیشی

همون پارسال که خودتو کنار کشیدی و گفتی دیگه فقط من تمیز می کنم باس می فهمیدم

فرامرز خودشو جمع کرد هیچ جوره دوست نداشت که امشب کنار اون سه تا جنازه دراز بکشه

البته از دو تا جنازه که چیزی نمونده بود

پوست و گوشتشون رو که مرد عبوس برده بود توی کوره لاشه سوزی انداخته بود اولین چیزی که صبح روشن می شد همون دستگاه بود و کسی هم دوست نداشت داخلشو نگاه کنه قبل از روشن کردنش ،استخون ها هم رفته بود داخل دستگاه آسیب وقاطی پودر استخون های گاو ها شده بود

فردا هم یه ماشین از صابون سازی می اومد و پودر استخون هارو می برد

واسه یه دکتر کالبد شکاف خیلی سخت نبود بفهمه که تاریخ مرگ این سه نفر مال همین دو سه روز بوده و این بیشتر حالشو بد می کرد وقتی به این فکر می کرد که چهار شب پیش هم همینجا بوده احتمالا،ولی چجوری خودش نمی دونست

درسته مرد عبوس آدم خیلی شیرینی نبود ولی رفتارش صمیمیت چند ساله داشت

صبح شده بود و فرامرز سوار ماشین شده بود

برگشت شهر ولی نه خونه،حالت تهوه داشت دیونش می کرد

رفت سمت قبرستون یه راست

کنارقبرستون وایستاد و روی کاغذ چیزایی نوشت و رفت کنار سنگ قبری که حالا مطمعن بود مال خودشه

نامه رو گذاشت زیر سنگ و قبل از اینکه شلوغ بشه اطراف برگشت خونه و روی تخت ولو شد

با بوی کثافت کشتار گاه وحالت تهوه خوابش برد

....

باورش نمی شد که یک روز کامل خواب بوده،ساعت 8 رو نشون می داد ولی می دونست که یک ساعت پیش نخوابیده و الان 25 ساعت می گذره از خوابیدنش

گوشیشو نگاه کرد و تاریخ و خوند و متوجه شد که درست فکر کرده،دکتر باهوشی بود،البته از تعداد میسکال های بیمارستان هم می شد حدس زد

داشت کم کم اتفاقات دو شب قبل رو یادش می اومد و حالت تهوه داشت بر می گشت

نمی تونست بدون خوردن چیزی از خونه بیرون بره نزدیک یک روز و نیم بود که چیزی نخورده بود و می دونست نیاز به خوردن غذا داره ولی گشنش نبود شاید به خاطر حالت تهوه بود

آبی به صورتش زد وخواست که دستاشو بشوره نگاهش به قالب صابون افتاد....

لقمه هنوز توی دهنش بود که سوار ماشین شد و یه راست رفت سمت قبرستون و سنگ قبر خودش رو کنار زد و نامش نبود....

به جاش یه نامه دیگه بود با همون دست خط کج واون جوهر احماقانه(اخه کی غیر از یه آدم روانی الان دیگه از قلم نی استفده میکنه اونم انقدر بد خط)

نامه روخوند:بلاخره جرات کردی با من صبحت کنی

تو خوب می دونستی من اینجام ولی جرات اومدن پیش منو نداشتی،توی نامت سوال کرده بودی که من فریبرزم؟نه احمق من روح فریبرزم چندین سال که مردم و 9 سال پیش که قرار شد بیای پیشم همینجا قرار بود دفن بشی ولی جراتشو نداشتی

تو هر روز منو توی آینه می بینی و جرات حرف زدن با منو نداشتی چون یه ترسویی

فرامرز داشت می فهمید داره چه اتفاقی می افته

در واقع اتفاق خیلی وقت بود افتاده بود و فکر کرد درمانش کرده ولی وقتی شکش تبدیل به یقین شد که جوهر خشک شدرو روی دست خودش دید

اون شخص خودش بود،خود فرامرز ،در واقع همین جسم ولی با شخصیت روح فریبرز

چند سال پیش پیش روان پزشک رفته بود و این مسئله رو درمان کرده بود

بد مرگ فریبرز دیگه نتونسته بود اون ادم سابق بشه و توی آینه همیشه با روح فریبرز صحبت می کرد و کم کم این تبدیل شده بود به شخصیت دوم خودش،حق داشت ،بعد مرگ برادر دو قلو و اون همه فشار روحی و کاری هر آدمی به جنون می رسید

اون قضیه مال 12 سال پیشه همون سالها درمان شده بود

ولی 9 سال هست که برگشته و فرامرز اصلا خبر نداشت که داره با یه روح قاتل توی جسمش توی این چند سال زندگی می کنه

سریع رفت سمت ماشین و رفت سمت بیمارستان محل کارش

داروی لیتیوم 1000 رو بهم بده

فرامرز داشت داد میزد سر روان پزشک بیمارستان

همون مردی که توی این ده سالی که وارد این شهر شده بود هیچکس صدای بلندشو نشنیده بود داشت داد میزد سر خانوم دکتر جوون بیمارستان

-جناب دکتر پور محسنی من نمیتونم قبل از تشخیص همچین دارویی رو بهتون بدم

+من بهت گفتم مریضیمو سریع دارو رو بهم بده

حراست بیمارستان وارد شد وسعی می کرد فرامرز رو اروم کنه

کل پرسنل بیمارستان پشت در داشتن با تعجب به دکتر همیشه آروم و کالبد شکافی نگاه می کردن کسی باورش نمی شد این صدای دکتر پور محسنی باشه

فرامرز داشت تقلا می کرد بین بازو های اون دو فرد حراستی که ناگهان یاد جیب کتش افتاد و دست برد سمت اسلحه و

اسلحه رو کشید وهمه ساکت شدن

بدون حرف زدن رفت سمت میز خانوم دکتر جوون که الان داشت با صدا آروم گریه می کرد

گریه ای پر از ترس و هق هق

دست انداخت و چنتا بسته قرص تثبیت کننده دو شخصیتی برداشت و دوید سمت ماشینش

توی ماشین که رسید دو تا قرص خورده بود و به خاطر اثر جانبی قرص چشماش تار شده بود و حالت تهوع برگشته بود

دوست داشت از شهر خارج شه ولی می دونست که با این اثرات جانبی خیلی نمیتونه دور بشه

خونه هم نمیتونست بره

جایی به جز کشتارگاه به ذهنش نمیرسید...

ساعت های 9 بود که از شدت سرما توی ماشین از خواب بیدار شد.

توی جاده کشتار گاه به خاطردارو ها مجبور شده بود وارد یه جاده فرعی بشه و بخوابه

دیدش بهتر بود و حالت تهوع کمتر

می دونست که این دفعه اثر جانبی قرص کمتره و یه دونه هم نباید بیشتر بخوره

هیچ جوره دوست نداشت هم کالبدی قاتلشو بیدار کنه مجبور بود قرص رو بخوره با اینکه دلش میخواست حواسش کامل جمع باشه

رسید به کشار گاه و مرد عبوس جلوی در بود

چهره مرد عبوس بدون ماسک اصلا شبیه به قاتل ها نبود

آنچنان هم عبوس نبود یکم ابروهاش فقط پر پشت بود و موهای فری داشت

هیکل و بازو هم مشخص بود که یک قصاب خانواده دوست و شریفیه!!

فرامرز بدون هیچ صحبتی از ماشین پیاده شد واسلحه رو گرفت سمت مرد عبوس،مرد عبوس چهرشو کشید توی هم و اصلا توقع نداشت همچین چیزیرو حالا واقعا عبوس و ترسناک شده بود

-تو کی هستی؟

فرامرز با داد سوالشو پرسید

+نزدیک 9 ساله که با هم کار میکنیم منو نمیشناسی؟

-نه

+اسلحه رو بیار پایین با هم حرف میزنیم

-قضیه قبر چیه؟مگه من چیکار کردم که نیاز به سه تا کارت ملی و مدارک جعلی دارم

مرد عبوس لبخند زد برای اولین بار

+چیکار کردی؟! حدود ۹ سال توی این شهر هرچی جنایته زیر سر توعه حالا میگی چیکار کردی؟

-جواب منو بده

+باشه باشه باس بریم قبرستون

-همینجا

+خودت دیروز گفتی که ممکنه احمق بشی و بزنه به سرت و بیای اینجا داد و بیداد کنی و گفتی ببرمت قبرستون و همه جواب ها اونجاس

-من غلط کردم با تو

فرامرز میدونست دیروز رو که کلشو فکر می کرده خواب بوده تقریبا چه اتفاقی افتاده

همینکه فرامرز خوابیده روح فریبرز بیدار شده واومده اینجا و این حرفارو زده و اون نامه رو زیر سنگ گذاشته در واقع همه این کارا ،کار خودش بوده

میرسن قبرستون

انقد خلوت هست که نیاز نباشه اسلحه رو پنهان کنه و میرن سمت قبر خودش

-خب حالا بگو

+در قبرو باز کن

-خودت این کارو بکن من اینو نمیتونم بزارم زمین

و اسلحه توی دستشو تکون میده

مرد عبوس قبر رو باز میکنه و کنار میاد و فرامز بالای قبر میره و نگاه می کنه که یهو یکی از پشت هولش میده داخل قبر

توی ذهن خودش داشت فکر می کرد کی هولم داد مرد عبوس که اون ور تر بود و کسی غیر ما اونجا نبود ....و دنگ سرش میخوره به صندوق آهنی ته قبر

......

-بهت گفتم که منو نمبینه من یه روحم

صدای خودش بود که داشت از دور می اومد،فرامرز چشماشو باز کرد، همه جا تاریک بود و اون توی صندوق آهنی ته قبر بود که دو نفر داشتن روش خاک میریختن،سعی کرد داد بزنه و تکون بخوره اما نمیتونست...

صدای خودشو از بالای قبر میشنید

-حالا این جسم دیگه همش مال منه ،حالا دیگه من روح نیستم

صداش شادی داشت که خیلی وقت بود از خودش نشنیده بود

+اون روز که اومدی دیدم عجیب غریب شدی بودی و ماسک میخواستی

صدای مرد عبوس بود

-اخه روح چه نیازی به ماسک داره

+شک کردم تو نیستی ،همیشه از این حرفای مسخره میزدی که سردم نمیشه و بو حس نمیکنم و من روحم

-الانم میگم من روح بودم ولی الان این جسم رو دارم،راستش بوی خاک داره اذیتم میکنه ،بیا بریم کشتارگاه.....

پایان

داستانداستان کوتاهخشنترسناکجنایی
داستان می‌نویسم, یک آماتور ,ممنون می‌شم نظر بدید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید