ویرگول
ورودثبت نام
عمران
عمران
خواندن ۸ دقیقه·۳ سال پیش

گاری نفت

داستان یک نفت فروش
داستان یک نفت فروش

گاری نفت
نزدیک های ظهر بود که مثل همیشه (محمود) گاریش را با سر و صدا از روی پل تق و لق سر کوچه رد که و با سر و صدای وارد کوچه شد, اما این بار مثل همیشه‌ی همیشه نبود.
معمولا بعد از افتادن صدای تلق تلوق پل سرش را بالا می آورد و کلاهش را یکم بالا می کشید و یکم صدایش را صاف می کرد و داد میزد: ((نفت دارم ننننفت ,نفتیه نننفت)) اما این بار سرش رو بالا نیاورد و کلاه بافتنی قلاب بافش را هم بالا نکشید و کلاه روی پیشانیش جا خوش کرده بود.
تا همین پارسال کلاه نمی داشت, ولی از پارسال که یکم جلوی سرش خالی شده بود توی سرمای زمستان یخ می کرد یک کلاه قلاب دوزی روی سرش می‌گذاشت, خوب شد که عقل زنش رسیده بود و یک کلاه سیاه برایش بافته بود, اگر کلاه سفید بود هر بار که آن را میخواست بالا بکشد تا الان پر از نفت شده بود و چرک سیاه.
این بار مثل همیشه نبود,سرش پایین و کلاه سر جاش, داد هم نمی‌زد, با خودش حرف می زد .پیت خانه دوم را که پر کرده بود آمده بود که برود خانه سومی مریم خانوم خنده کنان گفت: ((آقا محمود نکند که دوباره عاشق شدین, زری خانم خبر دارد؟!))
محمود که از توی فکر بیرون پرت شده بود تازه فهمید که بدون اینکه بقیه پول را پس بدهد دارد می‌رود, با شرمنده ,شرمنده ببخشید ببخشید گفتن بقیه پول را پس داده و دست انداختن کنار در خانه سوم نخ در را کشید و یا الله گویان وارد خانه شد.
+((یا الله یا الله ,سلام مادر جان))
-سلام ننه قربون دستت پیت همون بغله این بخاری‌ها نفتش کن ,خدا بیامرزه مادرتو
+ چشم چشم
از در خونه سوم که زد بیرون باز رفت توی فکر خودش:((این دفعه هم ۲ تا بشکه چرا بهم داد, من که هر دفعه تقریبا هر ۳تا بشکه رو می فروختم, نفت هم که داشت...))
این روز دوم بود که (حسن نفتی) صاحب کار محمود به جای ۳ تا بشکه ۲تا بشکه به او نفت می‌داد,
:حسن نفتی صاحب کار این چند ساله محمود بود, خدا خیرش بدهد بعد از اینکه محمود از زندان آزاد شد بود و تنها کسی که توی محل حاضر شد به محمود کار بدهد همین (حسن نفتی) بود, آخر کی حاضر می‌شد به آدم خلافی مثل محمود کار بدهد, تازه به آدم نفت امانی بدهد که بفروشد,درسته روز اول سه تا بشکه نبود و کمتر از ۱ بشکه بود, بلاخره بعد چند سال زندان و از بین رفتن همه سرمایش یکی حاضر شده بود به اون کار بدهد اگر آن روز آن اتفاق نمی‌افتاد....

جلوی در خانه خودش رسیده بود از بشکه دوم تقریباً چیزی نمانده بود و سرگاری را کج کرد یک گوشه کنار حیاط ولش کرد.
:+غصه ندارد مرد حتماً دوباره نفت کم شده.
-تو هم یک چیزی میگی (زری) ها ده بار که گفتم مخزن نفت هنوز نفت داشت درست است که داخلش را ندیدم ولی صدای شالاپ شلوپ نفت از داخل می‌آمد اصلاً آن را از هم یک ذره کج گذاشته بود که مجبور نشود با پای لنگش و با عصای زیر بغلش بالا برود و داخل آن مخزن بزرگ سرک بکشد.
+ نمیدانم مرد,فردا حداقل یکم زود تر برو شاید نفت گیرت بیاید و کمی باهاش صحبت کنی ,بگو که اجاره این ماه عقب افتاده.
دم دم های طلوع آفتاب بود که لخ لخ کنان گاری را راه انداخت و به سمت گاراژ راه افتاد , درست جلوی در گاراژ بود که نیسان نفت کش از در گاراژ بیرون زد,درست است که چند سالی هست که به بوی نفت عادت کرده بود ولی از شکل و شمایل ماشین مشخص بود که ماشین ,ماشین نفت کش است و از تانکر چرب و کثیفش مشخص می‌شود که پر از نفت است و اصلا این ماشین نفت کش است که از مغازه حسن می‌آید
خیلی آرام به سمت انتهای گاراژ راه افتاد, توی کله اش کلی فکر می‌چرخید:(( اگر تصدیق گرفته بودم الان من پشت نفت‌کش نشسته بودم,زری بهم گفت که بگیرم اما پشت گوش انداختم, آخه چه نیازی بود که ماشین بخرد من که بودم نفت را می‌فروختم تازه کلی هم آدم از خودش می‌آمدن و نفت می‌گرفتن ,
معلوم است که ماشین می‌خرد آخر کاری را که من در دو روز انجام می‌دهم اون با ماشینش در نصف روز انجام می‌دهد به روز در این فکر ها بود که به مغازه حسن رسیده بود.
حسن نفتی یکم هول شده بود و لنگ لنگان و من من کنان آمد جلوی در ,حسنی که با آن پای لنگ از پشت میزش هیچ وقت تکان نمی‌خورد حالا جلوی در رسیده بود: ((خوش آمدی آقا محمود صبح بخیر, آمدی چایی بریزم؟))
+ نه ممنون خونه خوردم
-زود تر از همیشه اومدی !
+گفتم تا تمام نشده بیام امروز ۳ تا بشکه ببرم
+چایی ریختن بخور
-ممنون گفتم که خوردم ,ماشین مال شما بود؟
+چی؟هان؟ اره چند روز پیش خریدم,گفتم یکم بیشتر نفت بفروشم آخه مگه شما با گاری چندتا بشکه می‌تونی بفروشی؟ چهار تا بشکه هم که به شما بدم هر چهار تارو توی این محل فروش نمیرن مگه این محل چقد نفت می‌خواد؟
-حق با شماست
خیلی وقت بود که دیگه محمود از اون آدم قبلی نبود و داد و بیداد راه نمی‌انداختند محمود خان قدیمی مرده بود و الان زمان سر به زیری محمود بود.
این دفعه حالا محمود بد نبود چون سه تا بشکه گرفته بود و راه افتاد رفت سراغ نفت فروشی
روزهای بعد این اتفاق نیفتاد روزی می آمد که یک بشکه نفت هم نداد هم اون روز تا میدان دوید و گاری رو توی گاراژ کنار مغازه ول کرده بود ولی هیچکی اون رو سر ساختمان نبرد . محمود تصمیم گرفته بود تا کاری کنه ....
صبح زود از خونه زد بیرون قبل از طلوع آفتاب بود
(( منم خب گناه نکردم ))
رسیده بود دم گاراژ هنوز آفتاب نزده بود و دید که یکی دو تا از مغازه ها چراغشان بیشتر روشن نیست
((دو روز هم معطل بشه منم بتونم چهارتا بشکه بفروشم اجاره این ماه خونه در میاد))
اروم از کنار در و توی تاریکی خودشو رسوند دم تعمیرگاه ماشین امیر و پشت یه ماشین منتظر شد تا ماشین نفتکش برسد
((مگه من چقدر پول در میارم ,این آخرین خلافم بعدش می‌گردم دنبال یه کار دیگه))
ساعت شش بود که ماشین وارد گاراژ شد و دنده عقب یک راست رفت سراغ مخزن و لوله مخزن رو انداخت داخل تانکر و سریع رفت داخل مغازه کنار علائدین تا گرم بشه. این همه فرصت بود که محمود می‌خواست پرید بالای ماشین و لوله لاستیکی انتهای تانکرو قطع کرد و سریع از یه گوشه فرار کرد و او از در گاراژ زد بیرون.
نزیدیکای ساعت ۸بود که با گاریش وارد گاراژ شده و رفت سراغ مغازه حسن نفتی
امروز روزی بود که میتونست ۴ تا بشکه نفت رو بفروشه
تا چشم حسن نفتی بهش افتاد صداش بلند شد:((مرد نا حسابی چرا این کارو کردی من که یه بشکه رو هر روز بهت می‌دادم بهت میدادم))
- چرا آقا مگه چی شده میگه چی شده؟
+ چرا لوله تانک را بریدی؟ توی این شهر جنگ زده من چجوری میتونم ماشین درست کنم می‌دونی ضرر هر روز کار نکردن ماشین چقدره؟!
- ماشین خراب شده چرا می‌اندازی گردن من
+ حرف مفت نزن شاگرد اکبر آقا دیدت که با لوله بدو بدو از در گاراژ زدی بیرون
(( باز گند زدی محمود اگه تو خلاف کار درستی بودی که گیر نمی‌افتادی))
+ هو با تو ام محمود چرا جواب نمی‌دی؟می‌گم چجوری می‌خوای خسارت بدی؟
-آخه...
+آخه و مرگ, مردک مادر.....
-احترام خودتو نگه دار حسن آقا
کل گاراژ دیگه دور مغازه حسن نفتی جمع شده بودن
+اصلا حقت بود که لوت دادن آدمی که دست مردم مواد بده بهتر از این نمی‌شه,از زندون که در اومدی گفتم دلم واست سوخت گفتم یه لقمه نون ببری واسه زن و بچت ای بشکنه....
((لو رفتم؟!من که لو نرفتم اگه بد شانسی نمی‌اوردم و مامور کمیته از جلوم در نمی‌اومد که...))
محمود توی عالم دیگه ای بود

+ چیه اره من لوت دادم چرا این شاگرد منو معتاد کردی....
محمود دیگه هیچ صدایی نمی‌شنید
زندون رفتنش از دست رفتن کل داراییش و در به دری زری
این ۱۴-۱۵ سال بیچارگی و نکبت
گوشای قرمز و دستای لرزونشو می‌شد دید
یهو یه قدم به سمت پیرمرد رفت و هولش داد
عصا از زیر بغل حسن در رفت و حسن افتاد روی علائدین و پخش زمین شد
کت حسن پر نفت شده بود و آتیش از زیر علائدین داشت سر می‌خورد سمت پیر مرد
کاسبا رفتن که آتیش و خاموش کنن و محمود یک لحظه به خودش اومد و شروع کرد دویدن به سمت در گاراژ
می‌دوید
پشت سرش هم چند نفر با فحش
(( چند روز خودمو باس گم و گور کنم))
می‌دوید
((زری و بچه رو باس از خونه بردارم))
می‌دوید
((بد بخت زری ))
پاهای محمود شل و شد وایستاد
هیچ کس جلو نیومد کسی انتظار نمی‌کشید که محمود یهو وایسه
((بد بخت زری))
همه داشتن محمود رو نگاه می‌کردن
((حق زری این نیست))
برگشت یه نگاه کرد به مغازه نفت فروشی که داشت توی آتیش می‌سوخت و به در گاراژ نگاه کرد که یه ماشین نفت کش با راننده ای با لبخند داشت می‌اومد داخل
(( دیگه بسه دویدن,دیگه بسه))
......

داستانداستان کوتاهقصهنفت
داستان می‌نویسم, یک آماتور ,ممنون می‌شم نظر بدید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید