ویرگول
ورودثبت نام
MRG_HTJ
MRG_HTJ♦️Just Read The Story♦️ راستی حتما بعد از خوندن مقاله‌ها نظرتون رو بهم بگید🙏🏻😘
MRG_HTJ
MRG_HTJ
خواندن ۵ دقیقه·۷ ماه پیش

داستان بازی Resident Evil 7 – خانه‌ای در دل تاریکی

Resident Evi 7 Biohazard داستان بازی
Resident Evi 7 Biohazard داستان بازی

نمی‌دانستم پا در چه مسیری گذاشته‌ام. تنها چیزی که می‌دانستم، ویدئوی ضبط‌شده‌ای بود از میا، همسر گمشده‌ام، که می‌گفت "اگر پیدام کردی، دنبالم نیا." اما وقتی سه سال هیچ خبری از کسی که روزی همه چیزت بوده، نمی‌شنوی، دیگر منطق جایش را به اشتیاق و ترس می‌دهد. شاید باید دست میکشیدم، شاید نباید پیگیر میا می‌شدم و مسیری ناشناخته را شروع می‌کردم. اما نتوانستم بعد از این همه مدت چشم‌هایم را ببندم و کسی که بیش از هرچیزی به آن اهمیت میدادم را نادیده بگیرم.

اسم من ایتن وینترز است. یک انسان معمولی، بدون سابقه قهرمانی یا مهارت ویژه‌ای. نه پلیس بودم، نه سرباز، نه جاسوس. فقط مردی که عاشق همسرش بود. لوکیشن ضبط ویدیو در ایالت لوئیزیانا ثبت شده بود. از لحظه‌ای که وارد باتلاق‌های خیس و خاکستری آن منطقه شدم، بوی تعفن مرگ را حس کردم. اما هنوز نمی‌دانستم این فقط آغاز یک کابوس واقعی است.

خانه‌ی بیکرها در دل باتلاق پنهان شده بود؛ عمارتی قدیمی، پوسیده و متروک. همه‌چیز در آن، از کف چوبی صدادار گرفته تا دیوارهای کپک‌زده، فریاد می‌زد که اینجا جای ماندن نیست. اما قلبم چیزی دیگر می‌گفت: میا اینجاست. باید پیدایش کنم.

درهای زنگ‌زده، صداهای زمزمه‌وار، عکس‌هایی که انگار از کابوس‌ها بیرون کشیده شده‌اند، و فیلمی که پیدا کردم: همه چیز مثل پازلی ترسناک کنار هم می‌نشست. در آن فیلم، گروهی مستندساز وارد این خانه شده بودند تا برنامه‌ای درباره خانه‌های متروکه بسازند. اما چیزی که پیدا کردند، مرگ بود. یکی‌یکی ناپدید شدند، و آخرین تصویرشان، نگاه وحشت‌زده‌ای بود به چیزی پشت دوربین.

عکس همسرم میا
عکس همسرم میا


و پس از مدتی گشتن، او را دیدم. میا.

اما نه آن میایی که می‌شناختم. نه با آن لبخند نرم و مهربان همیشگی. چشمانش، خالی از روح بودند؛ رفتارش، ترکیبی از جنون و درد. انگار یک نفر دیگر پشت پوستش زندگی می‌کرد. ناگهان حمله کرد. با چاقو. با اره‌برقی. و من، مجبور شدم دفاع کنم. دستانم را با میخ کوبید، و دست چپم را قطع کرد. نمی‌دانستم باید چه کاری انجام بدم. انگار غریبه‌ای در بدن همسرم زندانی شده بود. هیچ راهی برایم نمانده بود جز اینکه با او مقابله کنم. وقتی به خودم آمدم، او روی زمین افتاده بود، غرق در خون. همسری که روز ازدواج‌مان قول داده بودم همیشه از او حفاظت کنم، اکنون درحال تماشای جسم بی‌جانش هستم.

اما این پایان نبود. حتی مرگ هم در این خانه معنایی نداشت. فردی مسن من را بیهوش کرد و گفت:(به خانواده خوش آمدی، پسر).

خانواده بیکرها
خانواده بیکرها


وقتی بیدار شدم، خانواده بیکر بالای سرم بودند. جک بیکر، مردی عظیم‌الجثه با چشمانی دیوانه‌وار؛ همسرش مارگاریت، با صورت چروکیده و نگاهی سرد؛ و لوکاس، پسر روان‌پریش‌شان. البته یک پیرزن سالخورده هم روی ویلچر درحال تماشای من بود. میز شام پر بود از چیزهایی که بهتر است هیچ‌وقت ندانم چه بودند. مرا با طناب بستند، اما زمانی که خانواده صدای تلفن را شنیدند و درخانه پراکنده شدند، فرار کردم.

در دل خانه، میان دیوارهای نمور و صدای زوزه باد، حقیقت به آرامی خودش را نشان می‌داد. خانواده بیکر، انسان نبودند؛ موجوداتی بودند که به چیزی فراتر از مرگ آلوده شده بودند. ویروسی، یا بهتر بگویم، انگل، که آن‌ها را تسخیر کرده بود. پشت همه‌ی این قضایا، دختربچه‌ای به نام اِولین بود. نه آن‌طور که کودکان باید باشند؛ بلکه تجسمی از ترس، کنترل و جنون. او می‌توانست ذهن‌ها را تسخیر کند، افراد را مجبور به دیدن توهماتی دردناک کند، و بدن‌ها را به ابزاری برای خشونت تبدیل کند.

عکس قدیمی خانواده بیکر
عکس قدیمی خانواده بیکر


در حین جستجو، نسخه‌هایی از گذشته‌ی خانواده بیکر را پیدا کردم. عکس‌ها، نامه‌ها و گزارش‌هایی که نشان می‌داد آن‌ها هم زمانی انسان بودند. قربانیان یک پروژه بیولوژیکی مخفی. اِولین، یک سلاح زیستی ساخته‌شده توسط شرکتی ناشناس، از کنترل خارج شده و این خانواده را به بردگان خود تبدیل کرده بود. شاید دردناک‌ترین بخش داستان همین بود: آن‌ها انتخابی نداشتند. من هم همینطور، راهی جز مقابله کردن نداشتم.

زوئی دختر خانواده
زوئی دختر خانواده


با کمک زوئی، دختر خانواده که هنوز عقل خود را حفظ کرده بود، تلاش کردم درمانی پیدا کنم. باید ویروس را از بدن میا بیرون می‌کشیدم. اما فقط دو دوز سرم ساخته شد. وقتی جک بیکر دوباره با هیبتی هیولامانند به ما حمله کرد، مجبور شدم از آن سرم برای نابودی‌اش استفاده کنم.

حالا فقط یکی باقی مانده بود: میا یا زوئی. انتخابم مشخص بود. سِرم را به میا زدم و به زوئی قول دادم که وقتی از این جهنم بیرون بروم، حتما برای نجاتش کمک میفرستم. اما من حتی به نجات پیدا کردن خودم هم باور نداشتم.

عکس ماموریت میا
عکس ماموریت میا


در مسیر فرار به قایق‌مان حمله شد و آب ما را به سمت کشتی متروک در خشکی هدایت کرد. و با ورود به آن، گذشته‌ای پنهان آشکار شد. با غوطه‌وری در خاطرات میا، برایم آشکار شد که او عضو گروه مراقبت از اِولین بوده. میا در آن ماموریت نقش مادر اِولین را بازی می‌کرد، ماموریتی که به اشتباه ختم شد. سقوط از کشتی، گم‌شدنش، و آغاز کابوس.

در نهایت، با پیدا کردن محل اختفای اِولین در معدن نمکی، با چهره‌ی واقعی او رو‌به‌رو شدم. "دخترک" حالا به پیرزنی چروکیده تبدیل شده بود. مدت‌ها کنارم بود، بی‌آنکه بفهمم. مبارزه پایانی، در هم‌آمیخته با خاطرات، وحشت، و فریادهای ذهنی بود. اما وقتی هواپیمای نجات، با نشان BSAA ظاهر شد، فهمیدم که دیگر پایان مسیر است.

کریس ردفیلد، از هلیکوپتر پیاده شد و مرا به همراه میا از دل تاریکی بیرون کشید.

اِولین
اِولین


اما چیزی درونم هنوز خاموش نشده بود. خاطرات خانه بیکر، صورت جک، نگاه خالی میا در لحظه‌ی حمله، و صدای خنده‌های اِولین… همه با من ماندند. حالا هروقت که روی تخت چشمان خود را می‌بندم، از بازگشت اِولین می‌ترسم و می‌ترسم دوباره میا را از دست بدهم. اما همه‌چیز تمام شده است و جای نگرانی نیست.

شاید کابوس تمام شده باشد. شاید هم نه.


(اکنون فایل صوتی پیوست شده را گوش‌ دهید)

داستانداستانکرزیدنت ایولداستان نویسیرمان
۱
۱
MRG_HTJ
MRG_HTJ
♦️Just Read The Story♦️ راستی حتما بعد از خوندن مقاله‌ها نظرتون رو بهم بگید🙏🏻😘
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید