(این داستان براساس تئوری های مختلف از زندگی دونا بنوینتو نوشته شده است و برخی جزئیات از داستان اصلی دچار تغییر شده است)

در اعماق درهای مهآلود، در جایی که خورشید تنها مهمان و سایهها سالهاست، ساکن این دره هستند. دختری زندگی میکرد که از دنیا فقط یک چیز را میشناخت: "سکوت"
دونا بنوینتو (Dona Beneviento)، وارث خانوادهای اصیل اما نفرینشده، از کودکی چهرهای غمگین داشت. پدرش به بیماری روانی مبتلا بود و مادرش هنگام زایمان او درگذشت. عمارت بنوینتو که همچون آرامگاهی بر پرتگاه ایستاده بود، جای بازی و خنده نبود. دونا ساعتهای بیپایان را در باغ گلهای خشکشده میگذراند، تنها همراهش عروسکی بود که مادرش پیش از مرگ برایش دوخته بود. او نامش را "انجی" گذاشت.
روزی که دونا تنها برای بازی کردن به صورت مخفیانه به دهکده رفته بود، بچهها از او استقبال نکرده و اذیتش میکردند. یکی از بچهها عروسک چوبیاش را محکم به صورت دونا کوبیده و صورتش را زخمی میکند. دونا با صورتی غرق در خون، جیغ های بلند همراه با گریه، به سمت خانه میدوید. بعد از این اتفاق دونا هرگز از عمارت بیرون نیامد و تنها دوست او عروکسش شده بود.
سالهای زیادی گذشت. پدر دونا درگذشت، اکنون دونا زندگیاش را در انزوایی سرد سپری میکرد. دونا دچار بیماری روانیای شد که او را از دیگران بیش از پیش جدا کرد. پس از برخورد با مادر میراندا، مادری ظاهراً نجاتدهنده اما شوم، دونا هم به یکی از چهار لردی تبدیل کرد که بر دهکده حکومت میکردند. کادو در بدن او کار گذاشته شد، جای زخم صورتش با بافتی انگل مانند باز شده بود. اما نتیجهاش قدرتی شد که حتی خودش هم از آن واهمه داشت: نفوذ به ذهن دیگران، ساختن توهم، و تبدیل واقعیت به تصویر وهمآلودی از ترس.
اما حتی این قدرت هم نتوانست خلأ قلب دونا را پر کند. او با انجی که حالا صدا پیدا کرده بود، گفتوگو میکرد، خندههای او را تقلید میکرد و گاهی شبها از او میپرسید: آیا هنوز هم کسی میتونه منو دوست داشته باشه؟ با این صورت؟
جوابی نمیآمد. فقط صدای خندهای عصبی.

و بعد، ایتن وینترز آمد.
او بهدنبال دخترش به دهکده آمده بود، اما در نگاه دونا، چیز دیگری هم بود. ایتن با ترس وارد شد اما عقبنشینی نکرد. وقتی درِ چوبی عمارت را باز کرد، دونا برای اولین بار پس از سالها دستش لرزید. او از پشت پرده نگاه میکرد، چشمهای خاکستریاش او را دنبال میکردند. قلبش تند میزد. نه از ترس، که از امید.
در خلوت ذهنش با انجی گفت:
"او فرق داره. نمیترسه... یا حداقل وانمود میکنه نمیترسه. شاید... شاید این بار من بتونم چیزی فراتر از سایه باشم."
اما او نمیتوانست سخن بگوید. نه با دهانش، نه با دلش. بلکه از طریق انجی. انجی به ایتن گفت: "بیا تا ابد کنارم هم بمانیم، ایتن. من از میا بهترم، من به تو دروغ نمیگویم."
ایتن با لحنی خشن درخواست دونا را رد و بر هدف خودش پا فشاری میکرد.
اما دونا دست بردار نبود، پس ذهن ایتن را در دست گرفت، و بهجای کشتن او، خاطراتش را بیرون کشید تا او را بیشتر بشناسد. او را به اتاقی پر از صدای میا برد. خواست بداند ایتن چگونه عشق میورزد، چگونه میبخشد، چگونه میجنگد برای چیزی که دوست دارد. حسادت قلبش را فشرد. اشکهایش بیصدا جاری شدند.
او از میا کپی ساخت، اما بهجای میا، خودش را تصور میکرد. نه در لباس سیاه، بلکه با لباسی سپید و گلی در دست.
در لحظهای دردناک، ایتن در تعقیب انجی وارد اتاق کودک شد. نوزاد هیولایی با دهانی گشوده او را تعقیب میکرد. دونا میدانست که این هیولا تنها وحشت ایتن نبود، بلکه تصویر ترسیدهی خودش بود. آرزو داشت ایتن برگردد، او را ببیند، نه با نفرت.
وقتی ایتن، انجی را گرفت و با قیچی پاره کرد، همهچیز شکست. توهم فروپاشید.
و ایتن، برای اولینبار، چهره واقعی دونا را دید. برخلاف تصوراتش بانویی ترسناک نبود. فقط دختری معصوم با چشمانی پر از اشک.
او لبخند زد. شاید توهم بود. دونا آهی کشید. دلش میخواست بگوید: "دوستت دارم، ایتن. نه بهخاطر نجاتت. بهخاطر اینکه نگاه کردی، حتی وقتی همه فرار میکردند."
ولی چیزی نگفت. فقط لبهایش لرزید. و بعد، همهچیز تیره شد.
بدنش سرد شد، اما دلش گرم بود. برای اولینبار در زندگی کوتاه اما پرتنهاییاش، احساس کرده بود که زنده است. حتی فقط یک لحظه.
در سکوت، گلهای بنفش کوچکی کنار جسدش رویید.
(حالا موسیقی پیوست شده را گوش دهید)