
سال 1999 – واشنگتن دیسی، یک سال پس از نابودی راکون سیتی
اتاق بوی ضدعفونیکننده میداد. نور سفید مهتابی از سقف، روی میز چوبی کهنه قهوهای رنگ میتابید. لیان اسکات کندی با کت چرم مشکیاش روی صندلی فلزی نشسته بود، با نگاهی ثابت به نقطهای نامرئی. او نه پلیس بود، نه قهرمان. او بازماندهای بود که دولت ایالات متحده، مثل ابزاری، در دست گرفته بود. مسئولان دولتی از پشت آینهی اتاق درحال تماشای لیان بودند و سوالهای متعددی از او میپرسیدند. بازجویی از او تمام نشده بود.
دولت میخواست او را خاموش کند. آنها میخواستند حقیقت را درباره راکون سیتی، درباره گناه شرکت آمبرلا و درباره همهچیز پنهان کنند. اما لیان با همه زخمهایش، هنوز خاموش نشده بود. هنوز در اعماق دلش، آتش سرخی به آرامی میسوخت.
روزهای او با تمرین میگذشت. آموزشهای تاکتیکی، بازجویی های متعدد و بقا در شرایط بحرانی کار هرروز او بود. مربیانش او را "Survival Machine" مینامیدند. اما شبها فقط تنهایی، اتاق هتل نظامی اطراف شهر دیسی را پر میکرد، صداهای شلیک، جیغ، و اسمهایی که حالا فقط در ذهنش زنده بودند، برمیگشتند.

شری برکین… دختر کوچکی که او نجات داده بود. هنوز نامههایش را نگه میداشت. هر بار که میخواست باور کند دنیای او تهی از معنا شده، خطهای کودکانهی شری را میخواند. تک تک غلطهای املایی شری و بدخطی هایش در نامهها، عشق واقعی و امید را درون لیان زنده میکرد.
و کلر ردفیلد، تنها کسی که به معنای واقعی کنار لیان بوده. اما نمیتوانست کنار لیان بماند. بعد از اتفاقات شهر راکون سیتی، رفته بود تا برادرش کریس ردفیلد را پیدا کند. در نهایت بعد از تمام سختی هایی که کلر برای پیدا کردن برادرش کشید راهش را از بقیه جدا کرده بود و لیان به ندرت خبری از او میشنید.

بعد از تمامی این سختیها، لیان تغییر کرده بود. اولین مأموریت رسمیاش به عنوان مأمور تازهکار D.S.O، عملیاتی سِری در مونتانا بود. گزارشی مبهم از یک محموله بیولوژیکی از بقایای آزمایشگاه Umbrella که توسط نیروهای محلی مصادره شده و سپس ناپدید شده بود. مأموریت او شناسایی، بازیابی و نابودی کامل مدارک و شواهد این اتفاق بود.
لیان وارد شهری کوچک بهنام Fort Daniel شد. شهری که در ظاهر آرام بود، اما مردمش با ترس و در خفا زندگی میکردند. شب هنگام، اجساد حیواناتی با علائم جهشیافتگی در نزدیکی ایستگاه پلیس پیدا شد. نشانهها واضح بودند، ویروسی ناشناخته دوباره در حال پخش بود.

لیان با یک افسر محلی به نام «الن ریورز» همکاری کرد. زنی باهوش و شکاک که از همان ابتدا حس کرده بود که لیان فقط برای بازرسی نیامده است. الن ابتدا از لیان متنفر بود، اما رفته رفته با شناخت بیشتر لیان کمکم شیفتهی لیان شد. جستجوها و گزارشهای متعدد آنها را به سرداب متروکهای رساند، جایی که بقایای آزمایشگاهی وحشتناک و چندین دانشمند زامبی شده انتظارشان را میکشید.
اما تنها یک بازماندهی آزمایشگاه باقی مانده بود. مردی به نام بارتولو، دانشمند سابق Umbrella، زنده بود و برنامه داشت نمونهای از ویروس را در ازای پول به یک گروه تروریستی بفروشد. لیان باید تصمیم میگرفت: او را زنده برمیگرداند یا همانجا همهچیز را تمام میکرد؟
اما لیان نمیتوانست آنقدر که باید بیرحم باشد. تصمیم گرفت بارتولو را تحویل پلیس دهد. اما بالا دستیهای او، چیز دیگری از لیان میخواستند. او باید تمام مدارک را نابود میکرد، باید اینکار را انجام میداد. سلاح خود را سمت بارتولو گرفت. بارتولو عاجزانه التماسش میکرد او را نکشد. بارتولو فریاد میزند و قول میدهد چیزی به کسی نمیگوید. لیان تصمیمش را گرفته بود.

اما الن مانع لیان میشود. الن میگوید تمام تلاشش را میکند که کسی چیزی نفهمد و بارتولو را به جایی دور بفرسد یا مخفیاش کند. لیان نمیخواهد دوباره فردی از جنایتش قسر در برود و این کار مثل انگل بین افراد سودجو انتقال یابد. الن با لیان درگیر میشود. لیان نمیخواهد آسیبی به الن برساند. از همان اول کار باید الن را از این ماجرا دور نگه میداشت.
در این بین بارتولو با چهرهای پر از ترس، آخرین نمونهی ویروس را به خود تزریق میکند. باز هم اتفاقی مشابه در مکانی متفاوت. بارتولو تبدیل به موجودی عجیب الخلقه و بسیار ضعیف تبدیل میشود. برعکس تمامی افرادی که ویروس باعث افزایش جثه و قدرت آنها میشود، اما برای بارتولو فرق داشت. ایراد در نقص ژنی او و نسخهی ناقص از ویروس، او را تبدیل به یک غول لجنی تبدیل کرد که بخار سمی و کشنده از بدنش پخش میکرد. حالا دیگر راهی جز نابودی بارتولوی غول پیکر نبود. لیان تصمیم گرفت با مواد اشتعالزایی که در آزمایشگاه وجود دارد، کار او را یکسره کند. الن هم که میبیند راهی باقی نمانده است به لیان کمک میکند.
همهچیز برای یک انفجار بزرگ آماده است که ناگهان بارتولو به آنها حمله میکند و الن را میکشد. لیان چاره جز شلیک به مواد منفجره و فرار ندارد. با انفجاری مهیب بارتولو تا آخرین وجب از جسمش در آتش میسوزد؛ جوری که انگار تا به حال وجود نداشته است.

لیان از آزمایشگاه خارج میشود و پیامی پیرو استخراجش از آن شهر به مرکز D.S.O ارسال میکند. لیان از آنجا سالم خارج میشود، اما دوباره افرادی بیگناهی که فقط قصد کمک کردن به لیان را داشتند یا هیچ ربطی به این جنایات نداشتند، کشته شدند.
او دوباره دنیا را نجات داد. از خطری که ممکن بود ترس را خوراک روزانهی مردم عادی کند. اما درنهایت لیان یک چیز را به خوبی فهمید. (حقیقت باید پنهان بماند). برای کودکانی مثل شری که هنوز امید و عشقی زیبا، در دلشان وجود دارد. برای مردمی که با وجود مشکلات متعدد درحال زندگی هستند اما تحمل به دوش کشیدن این وحشت را ندارد.
این تازه آغاز راهی بود که او را به کابوسی بزرگتر در اروپا میکشاند...کابوسی که فقط زخمهای کهنهی لیان را باز میکرد...
(اکنون فایل صوتی پیوست شده را گوش دهید)
(این داستان با الهام از فرنچایز Resident Evil نوشته شده است و بعضی جزئیات و اسم کاراکترها تغییر یافته است)