
چه بگویم... از کجا شروع کنم؟ گم شدم در وسعت چشمانت، از بلندای نگاهت، پرت شدم! چشمانت را دوست دارم، زیرا بر خلاف دیگر اعضای بدن، ظاهر تو را نشان نمیدهد؛ آینه روح تو است...
چشمانت را دوست میدارم، زیرا به من آموختند که همهی چشمان بسته نمیخوابند و همهی چشمان باز واقعاً نمیبینند. من جغرافیا را از چشمانت فرا گرفتم؛ وسعت اقیانوس را در نقشههای جغرافیایی نه، در چشمان تو دیدم و درک کردم...
به چشمانت حسادت میورزم، چرا که وقتی با چشمانت به من مینگری، روح من را میخوانی. کاری که خودم هنوز موفق به انجام آن نشدهام! از سوی دیگر، عاشق چشمانت شدم، زیرا آنچه لبها ناتواناند بیان کنند را فریاد میزنند. و من فریاد سوزان عشق را از چشمانت خواندم، نه زبانت...
در نگاهت، آسمانی دیدم که زمان را گم کردم، تا ابدیت را در چشمانت نگریستم، از زمان ایستادم؛ بیخیال زمان شدم و روزم را فقط و فقط با دیدن چشمهایت گذراندم... چشم من پنجرهایست که ناتوان از پنهان کردن عمق توست. هر بار که در چشمانت نگاه میکنم، دوباره عاشق میشوم...
با چشمانت خواندم آنچه کلمات جرأت گفتنش را نداشتند. آنچه در چشمانت است، هیچ کتابی و هیچ معلمی نمیتوانند آن را به من بیاموزند... نگاه من به چشمانت، دریچهای است به عالم عقل...
حالا که این همه شاعرانه و زیبا تعریف کردیم از چشماش، بد نیست شما هم ببینیدش... اما یه قول بهم بدید، وقتی دیدینش، خیلی مواظبش باشید❤️
3
2
1

دیدین؟ حالا سر قولتون بمونید و حسابی مواظبش باشید 🫵💎