maral abbasi
maral abbasi
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

قبلاً مهربون تر بودیم...


امروز بالاخره فیلم عروسی مامان و بابام رو از روی این ویدیو بزرگان زدیم روی فلش و بعد از بیست و یک سال مشغول دیدنش شدیم.

خب این یه موضوع طبیعی بود که به جز اقوام نزدیک زیاد کسی رو نشناسم و مجبور باشم هی بپرسم، وای مامان این کی بود؟!اون کی بود؟!و مدام هم در حال تعجب کردم بودم.

یه چیز بین این همه چیزای عجیب خیلی برام جالب بود.

خونه ی بابابزرگای من در حد یه کوچه فاصله داشت و عروس و داماد پیاده از خونه عروس رفتن به خونه ی داماد...خبری از ماشین های لوکس و بوق بوق نبود...همه مردم پشت سرشون حرکت میکردن به شکلی که کل کوچه به اون عریضی پر شده بود از آدمای کوچیکه و بزرگ.

  • هیچکس نگفت: واه واه چه بی‌کلاس.
  • هیچکس از غذا ایراد نگرفت.
  • همه دنبال این بودن که یه طرف کار رو بگیرن تا سر خانواده ها خلوت بشه.
  • هیچکس به جز عروس آرایش نکرده بود...لااقل میشد عروس رو از بقیه تشخیص داد?
  • همه دور عروس میچرخیدن و هیچکس نمی‌گفت این چه آرایشیه.(به قول مامانی میگه اینقدر که تو توی ۱۰دقیقه ایراد گرفتی همه اون آدما ازم ایراد نگرفتن)
  • دختر عموم همش بین مامانی و بابایی نشسته بود و حتی موقع اون پیاده روی عظیم هم یه دست بابام تو دست عروس بود و دست دیگه ش توی دست دختر عموی چهار ساله ام و حتی یه بار هم مامانی غر نزد و فیلم بردار نگفت:بچه برو کنار.

فیلم رو خراب کرد؟نه اصلا...اتفاقا خیلیم باحال بود.

جمعیت عروسی فوق العاده بالا بود و هیچکس ناراحت نبود.انگار همه اومده بودن خوش بگذرونن.

بابایی میگه:اون موقع حتی اگه غذا توی عروسی هم کم نیومد کسی ناراحت نمیشد.میرفت خونه غذا میخورد و برمیگشت و رقصش رو ادامه میداد.

مامانی میگه: قبلنا اگه کسی میمرد مردم که میرفتم پیششون براشون غذا میبردن تا مبادا به جز عزاداری به چیزی فک کنم نه مثل الان که از خانواده عزادار انتظار انواع و اقسام تشریفات و تزیینات دارن.

به قول یه اشنایی

این روزا درد مراسم ختم از درد از دست دادن خود عزیز سخت‌تره.

انگار اون موقع مهربونم تر بودیم ...مگه همچنان مامان بابا های ما نیستن؟!مگه باهمونا بزرگ نشدیم؟!پس چرا ما اینجوری هستیم؟!


دلنوشتهقدیمیحال خوبتو با من تقسیم کن
ENTP |maral.abbasi81@yahoo.com|35.699738,51.338060
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید