امروز بالاخره فیلم عروسی مامان و بابام رو از روی این ویدیو بزرگان زدیم روی فلش و بعد از بیست و یک سال مشغول دیدنش شدیم.
خب این یه موضوع طبیعی بود که به جز اقوام نزدیک زیاد کسی رو نشناسم و مجبور باشم هی بپرسم، وای مامان این کی بود؟!اون کی بود؟!و مدام هم در حال تعجب کردم بودم.
یه چیز بین این همه چیزای عجیب خیلی برام جالب بود.
خونه ی بابابزرگای من در حد یه کوچه فاصله داشت و عروس و داماد پیاده از خونه عروس رفتن به خونه ی داماد...خبری از ماشین های لوکس و بوق بوق نبود...همه مردم پشت سرشون حرکت میکردن به شکلی که کل کوچه به اون عریضی پر شده بود از آدمای کوچیکه و بزرگ.
فیلم رو خراب کرد؟نه اصلا...اتفاقا خیلیم باحال بود.
جمعیت عروسی فوق العاده بالا بود و هیچکس ناراحت نبود.انگار همه اومده بودن خوش بگذرونن.
بابایی میگه:اون موقع حتی اگه غذا توی عروسی هم کم نیومد کسی ناراحت نمیشد.میرفت خونه غذا میخورد و برمیگشت و رقصش رو ادامه میداد.
مامانی میگه: قبلنا اگه کسی میمرد مردم که میرفتم پیششون براشون غذا میبردن تا مبادا به جز عزاداری به چیزی فک کنم نه مثل الان که از خانواده عزادار انتظار انواع و اقسام تشریفات و تزیینات دارن.
به قول یه اشنایی
این روزا درد مراسم ختم از درد از دست دادن خود عزیز سختتره.
انگار اون موقع مهربونم تر بودیم ...مگه همچنان مامان بابا های ما نیستن؟!مگه باهمونا بزرگ نشدیم؟!پس چرا ما اینجوری هستیم؟!