روز اعلام نتایج کنکور بود که برای عوض شدن حال و هوام رفتیم تا خونه بابا بزرگم
رفتیم توی زمین های کشاورزی و ی ذره تاب خوردیم و چند تا اشنا دیدیم بابایی موند کنارشون ولی من و مامانی اومدیم خونه...چی شد؟
هیچی یهو صدای جیغ های بلند شروع شد و ما دوباره برگشتیم توی زمین ها اما چی دیدیم؟پسر 16ساله ای که توی ی گلخانه درست توی بیست متری بابایی خودش رو دار زده بود...هیچوقت صحنه ای که روی دست های میومد پایین رو فراموش نمیکنم...این پسر همبازی من بود و خواهرش دوست صمیمی من...تازه قدش رشد کرده بود...جوری که وقتی گذاشتنش توی تابوت پاهاش ازش بیرون زده شد.
چند وقت بعد در حال خوندن عربی بودم که گوشی مامانم زنگ خورد و خبر رسید خالم فوت کرده...هیچکس کنارمون نبود و من و مامانی تنها بودیم...بابایی قبلش خبر دار شده بود و زنگ زده بود ولی وقتی دید ما نمیدونیم چیزی نگفت و فقط به مامانی گفت آماده کن بریم بارونگرد(روستامون) سر بزنیم به مامانت...اما داییم با اینکه به بابام گفته بود به مامانی هم زنگ زد و خبر مرگ خاله رو داد
روز های سختی بود خیلی خیلی سخت...اون شب و فرداش و فرداهاش پیش مامان بزرگم خوابیدم...به جرئت میگم توی سه شب سر هم پنج ساعت نخوابید و کل شب ناله و مویه میکرد...قسمت غم انگیز ماجرا اونجا بود که مامانم و خاله هام میگفت شما ها گریه نکنین و دست منو میگرفت و میگفت بخواب...
چند روزی از مرگ خاله گذشته بود...مامانی نمیتونست خونه بمونه و رفته بود پیش خاله و مامان بزرگم...داداشم هم شوشتر بود خونه عموم...چون من نمیتونستم از داداش کوچولوم مراقبت کنم اونو هم فرستادیم خونه عمم...فقط من موندم و بابام...چند روزی خوب گرسنگی کشید بیچاره و فقط نون و ماست خورد...البته براش مرغ سرخ کردم ولی میگفت بو میده...املت هم که درست کردم میگفت بد مزه س
ی شب که گرسنگی بر بابایی چیره شد رفتیم خونه عمم که شام بخوریم اما وسط راه یکی از آشنا ها بهمون زنگ زد و گفت فلانی تصادف کرده توی راه اهواز.
خب ما هم سر ماشین رو پیچوندیم و رفتیم سر صحنه...تیکه تیکه شدن آدم رو اونجا من به چشم دیدم... شما تصور کنید با بابایی دو پلاستیک آدم رو از گوشه و کنار جاده جمع کردیم و گذاشتیم صندوق عقب ماشین...ی مقداریشون رو قبل از ما برده بودن بیمارستان ولی بازم ازشون مونده بود...وقتی پسر 4 ساله مرحوم رو دیدم فقط ی سوال برام پیش اومد که چرا اینقدر تند رانندگی میکرد؟
اولش میخواستم نرم مراسم این پسره ولی دختر عموش دوست صمیمیم بود و زنگ زد که بیا منتظرتم..
مادرش همش گریه میکرد که سعید(بابام)اجازه نداد پسرمو ببینم...بعدا که به بابایی گفتم چرا نزاشتی گفت:میزاشتم تیکه تیکه هاش رو ببینه؟
دیشب خونه تنها بودم مامان و بابام رفتن پیش مامان بزرگم که قلبش رو عمل کرده...توی حیاط بودم که صدای جیغ شنیدم همونجوری دویدم بیرون و فهمیدم دختر همسایه رو به روییمون خودش رو دار زده...کاری با این موضوع ندارم که رابطه م باهاش چطور بود...چون جز معدود افرادی بود که بهش سلام نمیکردم و توی بچگی به دست کتک مفصل بهش زده بودم...اما دو سال ازم کوچیک تر بود و شنیدن خبر مرگش برای ناراحت کننده بود... هر شب و هر صبح میدیدمش و از کنارش میگذشتم...درسته که همیشه به خاطر صدای بلندش که داد میزد ازم فحش میخورد اما مردنش برام ناراحت کننده بود.
ظاهرا مرگ مغزی شده... امیدوارم اعضای بدنش رو اهدا کنن..هرچند با شناختی که از خانواده ش دارم بعید میدونم...
علاوه بر اینها توی این مدت ده ها خبر مرگ دیگه شنیدم که جوری نبود که بخوام تعریف کنم
دلم نمیخواست این پست رو بزارم ولی اتفاق دیشب ی جورایی دوباره ناراحتم کرد و یاد اتفاقات گذشته افتادم...از ناله و زاری بدم میاد ولی نتونستم اینا رو تعریف نکنم...اگه ناراحت شدین عذر میخوام
ولی خواستم بمونه به یادگار که یادم بیاد چه روزهای سختی گذشتن
راستی اگه وقت داشتین ی فاتحه بخونید برای عزیزای از دست رفته