سه روز است پوستت به روزهایم کشیده نمی شود ،نمی دانم چه سر نخی ،ضبط و ربطت می کند . چراغ برق هم لب و لوچه هاش آویزان است از بچه هایی که لج کرده اند ، سنگ و چوب کاری تر است یا خنده های زیرزیرکی !
من که عکس هایت را برانداز می کنم
از بچگیم فلج می شوم ، وقتی می دانم نگاهت معصوم تر از چرخ های ماشین است!
معصوم تر از سگ های وق زده که فرق بین دندان و انسانیت را هار می شوند .
من هنوز کوچکم با دامن کوتاه و موهای تراشیده ام !
با پوست نازکی که ذغال دوستش داشت !
مثل مادرم که رودخانه ، شهر آرزوی نداشته اش بود !
اما افتاده تر از رودخانه ، باران نیست !؟ دو پا لنگ می زند !
فصل خوبی برای فکر کردن جایی نگذاشته ، بی رحمانه در خودم پرسه می زنم با اینکه چند سال از چای ، سر ریزم ، تشنه به آن ور کودکیت پاییز را سر میکشم ، حالا که پنجره پشت به من زل می زند به خرده برگ های ریخته در چشم هات ، خوب می دانم بهاری که دوست تر از سقف به نظر می رسد ، مردی ست با کاپشن سیاه و کلاهی که تا دماغش کشیده، آنجا روبروی تو زیر نظرم!
انبر را برمی دارم ، ذغال وقت چیدنش است و دست هایم مطمئن نیست وقت خوبی برای درخت شدن باشد .
حالا که ابرهای پراکنده ، نفسش را حبس می کند ، در من اتفاق عجیبی در حال رخ ندادن است ، حتی خیالم نیست که فروردین ، خودشیفته در کابوس هایم دست تکان می دهد .
چایت را نمی نوشی؟! باور ندارم دانه های شکر ، دلیل خوشبختی باشد مثل کفشهام دلخوشیش را به من نسبت می دهد که بهتم را روی قرطاسه اش فشار داده ام !
چقدر شک برانگیز !
انبر های مهربان ، ذغال های نچیده و بارانی که نخواهد بارید !
غزل بارانی