
چشمانم را باز کردم.
صدا آمد.
ساعت سه بود.
سینهام یخ میزد.
بلند شدم، بیرون رفتم.
همهمه بود.
کسی گفت: جنگ شده.
دویدم.
صدایی پشت سرم بلند شد.
بمب؟
آتش؟
دود؟
برگشتم.
هیچ نبود.
نه آتشی، نه ویرانه ای.
حتی خاک هم بلند نشده بود.
اما هنوز میدویدم.
بدنم هنوز فرار میکرد.
ایستادم.
نفسم نمیآمد.
ذهنم...
خیلی زودتر رسیده بود.
چند خیابان آنطرفتر، در میان جنازهها، ایستاده بود
و مرا نگاه میکرد.