
داستانی کوتاه، استعاری و شخصی دربارهی درد، سلطه، مقاومت و رهایی. شاید برای تو هم آشنا باشد...
طنابی به کمرم میبست.
بدنم را روی زمین میکشید.
وقتی سوزش خراشها بلند میشد، فریاد میزدم:
«ازت بدم میاد! ازت متنفرم!»
مردی را میدیدم، نشسته روی تخت.
تاجی پادشاهی بر سر داشت. چیپس میخورد و مرا تماشا میکرد.
بطری کوچکی را بالا گرفت و گفت:
«این ضد درد است. میخواهی؟»
میگفتم: «بله.»
تکانش میداد، در دهانم میریخت.
در تمام مسیر بیحس میشدم. نه دردی، نه فریادی.
روزی، هنگام رنج، دوباره پرسید:
«میخواهی؟»
گفتم: «نه.»
میخواستم بدانم انتهایش چیست!
سوزش خراشها از کمرم بالا میرفت.
جوشش مواد مذاب از سینهام جاری میشد.
و فریادهایی که ازت متنفرم، که از اعماق وجودم میزدم.
اما باز، ضد درد نخواستم.
او همچنان چیپسها را در دهانش میانداخت،
و من کشیده میشدم...
تا اینکه یکباره،
همهچیز آرام شد.
رها شدم.
صندلیاش را برداشت و رفت.
دفعهی بعد که آمد تا مرا بکشد،
گفتم: «نمیآیم!»
پرسید: «بدون من چطور میخواهی زنده بمانی؟»
گفتم: «عیبی ندارد. میمیرم.»
تاجش افتاد.
از سینهام، گل رز صورتی شکفت.
او آب شد و در زمین فرو رفت.
اما...
فردایش، باز با چیپسش روی صندلی نشسته بود.