ویرگول
ورودثبت نام
Maryam pm
Maryam pmدر پی یافتن خود....
Maryam pm
Maryam pm
خواندن ۱ دقیقه·۵ ماه پیش

ضد درد نمیخواهم

داستانی کوتاه، استعاری و شخصی درباره‌ی درد، سلطه، مقاومت و رهایی. شاید برای تو هم آشنا باشد...

طنابی به کمرم می‌بست.

بدنم را روی زمین می‌کشید.

وقتی سوزش خراش‌ها بلند می‌شد، فریاد می‌زدم:

«ازت بدم میاد! ازت متنفرم!»

مردی را می‌دیدم، نشسته روی تخت.

تاجی پادشاهی بر سر داشت. چیپس می‌خورد و مرا تماشا می‌کرد.

بطری کوچکی را بالا گرفت و گفت:

«این ضد درد است. می‌خواهی؟»

می‌گفتم: «بله.»

تکانش می‌داد، در دهانم می‌ریخت.

در تمام مسیر بی‌حس می‌شدم. نه دردی، نه فریادی.

روزی، هنگام رنج، دوباره پرسید:

«می‌خواهی؟»

گفتم: «نه.»

می‌خواستم بدانم انتهایش چیست!

سوزش خراش‌ها از کمرم بالا می‌رفت.

جوشش مواد مذاب از سینه‌ام جاری می‌شد.

و فریادهایی که ازت متنفرم، که از اعماق وجودم می‌زدم.

اما باز، ضد درد نخواستم.

او همچنان چیپس‌ها را در دهانش می‌انداخت،

و من کشیده می‌شدم...

تا اینکه یک‌باره،

همه‌چیز آرام شد.

رها شدم.

صندلی‌اش را برداشت و رفت.

دفعه‌ی بعد که آمد تا مرا بکشد،

گفتم: «نمی‌آیم!»

پرسید: «بدون من چطور می‌خواهی زنده بمانی؟»

گفتم: «عیبی ندارد. می‌میرم.»

تاجش افتاد.

از سینه‌ام، گل رز صورتی شکفت.

او آب شد و در زمین فرو رفت.

اما...

فردایش، باز با چیپسش روی صندلی نشسته بود.

داستان کوتاهسورئالنماد گرایی
۶
۴
Maryam pm
Maryam pm
در پی یافتن خود....
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید