ویرگول
ورودثبت نام
محمدصادق مختاری
محمدصادق مختاری
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

من سردم است!

در زمان های خیلی دور...این خیلی دوری که میگویم صد یا دویست سال نیست! خیلی دورتر آقاجان!

یک حقه بازی بود که به شهر های مختلف میرفت و به روش های مختلف مردم را تیغ میزد! لاکردار وضع مالیش هم خوب بود! ولی دست از چپاول بر نمیداشت!القصه...چند وقت بود که دستش برای مردمی که در شعاع صد کیلومتری اش بودند رو شده بود و هر چه جنس تقلبی و چینی و شعبده بازی و کلک در آستین داشت همه را رو کرده بود و از آن گذشته تحت تعقیب هم بود از آنجا تصمیم گرفت پول هایش را خرج کند ولی تجربه اش ثابت کرده بود باید سرمایه اش را خرج در آمد های بیشتر بکند.او همه این کلک هایی که زده بود را از افسانه ها و خلاقیت دیگران کش رفته بود و ذوق تبهکارانه اش کور بود!روز ها و شب ها فکر کرد که چگونه میتواند مردم دیگری را گول بزند و بالاخره پس از ده روز با صحنه ای رو به رو شد که ذوق تبهکارانه اش را روشن کرد: گدایی دید که دست گدایی دراز کرده و میگوید:«ای الناس! فقیرم، ذلیلم، علیلم، شلیلم، سردمه، گشنمه...» ذهنش جرقه زد! ازآن جرقه هایی که آدم را یک شبه پولدار میکند. قاچاقی از آن دیار خارج شد و ۲۰۰کیلومتر دور شد جایی که تابه حال پایش را آنجا نگذاشته بود.اسم آنجا قهرمان بینامیه بود. پاتوق قهرمانانی بود که مدل جدیدشان روی کار آمده و مردم دیگر محل هویج هم بهشان نمیدهند!اول رفت سراغ قهرمان خوردن شخصی بود اسد طعام!آن قدیمتر ها که برای مردم قهرمان خوردن بودن مردم گفته بودند:«روزی اسد در بیشه ای خوابیده بود ببری غرش کرد و اسد را بیدار کرد،ببر به بزرگی سه تا فیل بود(خالی میبدن بابا ببرای الان از گربه کوچک ترن!)و ناهار هوس آمیزاد کرده بود به سمت اسد جهشی کرد و اسد با دو دستش او را گرفت و زنده زنده خورد!»تبهکار قصه ما به اسد گفت:«دوست داری آنقدر پولدار شوی که دیگر نیاز نباشد در شهر قهرمان بینامیه زندگی کنی؟!»تبهکار نقشه اش را در گوش اسد گفت و اسد جواب داد:«معلوم است که دوست دارم » و همراه با تبهکار شد تبهکار سراغ قهرمان بازیگری که به دلیل قطعه قطعه کردن ضد قهرمان در نمایشش از قهرمان بازیگری عزل شد.نام او احد بود. همان حرف هایی که اسد زده بود را به احد زد و احد نیز پیشنهاد تبهکار را قبول کرد.تبهکار با احد و اسد پیش قهرمان سرما؛صمد رفتند و ماجرا را گفتند(ولی کسی به من راوی حرفی نزد.احتمالا نمیخوان داستانو اسپویل کنن)هرچهار نفرشان به سمت شهر مشکل گشا رفتند.شهر مشکل گشا شهری بود که حاکم کشور دستور داده بود هر که مشکلی دارد به آن شهر برود و مردم آن شهر که همه خرپول بودند مشکلش را حل کنند البته مردم شهر هر ماه از دولت کلی پول جهت اقامت در شهر میگرفتند و مالیات هم نمیدادند.این چهار نفر به شهر که رسیدند. استراحتی کردند.بعد به قصر حاکم ولایت مشکل گشا رفتند.اسد گفت:« ای جناب حاکم ای سیبیل! ای آلبالو! ای شربت خنک!...(به دلیل زیاد بودن متن پاچه خاری از نوشتن آن صرف نظر میکنم) من خیلی گشنمه» حاکم گفت:«غلامان من برای مهمان گشنه مان سفره ای به اندازه طول کاخ پهن کنید! سه روز تمام طول کشید تا چنین سفره ای آماده شود و همه پرسنل کاخ دور سفره نشستند اسد گفت:«اه گاوه اونجا پرواز میکنه!» همه سر برگرداندند و وقتی به خود آمدند دیدند سفره خالی شده!پرسنل ناراحت و غمگین برای خودشان نیمرو و نون پنیر خیارو گوجه درست کردند و برای شاه هم پیک فرستادند از غلام کبابی کباب بخرد!اسد گفت آقا گشنمه!باز سه روز غذا پختند و این روند تا سه هفته ادامه یافت و یک سوم مردم شهر مشکل گشا از ترس خشم حاکم بر شهرشان حیواناتشان را فروختند و تا پول ضیافت اسد را بدهند. نوبت رسید به احد. احد با مهارت بازیگری جلوی حاکم خود را زمین انداخت و پایش۱۳۴ درجه انحنا به سمت راست پیدا کرد! حاکم وحشت زده اطبا را خبر کرد تا دارویش دهند. تا خواستند دارو بریزند احد گفت:«نه!نه! دارو را روی پایم نریزید! باید صمد اینکار را بکند آن در خلوت!برای اینکه مطمئن شوید من دارو را مصرف کردم میگذارم یکبار در روز پایم را لمس کنید و چربی را حس کنید ولی معاینه نه!»احد هر روز پایش را با روغن زیتون چرب میکرد تا لو نرود و دارو ها را در جایی ذخیره میکرد! باز سه هفته گذشت!و یک سوم دیگر از شهر مشکل گشا مجبور به خرج پول هایشان جهت مداوای احد کنند!

این بار نوبت صمد بود که هنر نمایی کند‌.صمد جلوی حاکم خود را در تشت آب سرد انداخت و گفت سردم است. لحاف دوزان تمام شهر لحافشان را به صمد دادندو پس از سه هفته همه شهر محتاج نان شب خود شدند! همه شایعه کردن که این چهار نفر جادوگرند و...!تبهکار به آن سه نفر گفت:«کارتان عالی است حالا ما انجمنی تشکیل میدهیم و در قبال گرفتن مبلغی آن ها را از فقر بیمه میکنیم و کمتر از همان مبلغ ماهیانه اجناس را به آنها میدهیم پس دو ماه آنها خوشحال میشوند و مبلغ را با اعداد ناچیز کم میکنیم و تا بفهمند چه شده ما در رفته ایم!»به این ترتیب باز مردم را تیغ زدند تا اینکه ثروتشان خیلی زیاد شد یواشکی از شهر رفتند و به مال خر ها اجناس را و حتی غذایی که اسد دزدیده بود را دوبل و سوبل قیمت صنف مالخران فروختند و پنج میلیون سکه به جیب زدند.وقت تقسیم سکه ها اسد احد صمد به تبهکار گفتند:« خب چون تو به ما راه چاره دادی دو هزار سکه مال تو بقیه اش مال ما!» تبهکار گفت:«نچ نچ!چون شما به حرف من گوش دادید سه هزار سکه مال شما بقیه اش مال من!» دعوایشان بالا گرفت و تبهکار گفت:«باشد؛باشد؛ اصلا هزار سکه به من بدهید خوشحالم که شما را به زندگی سابق برگرداندم!حالا به رسم رفاقت محلی که میروید در آن زندگی کنید را بگویید تا با خانواده مزاحم شویم!»سه نفر با خوشحال روی او را بوسیدند و محل هایی که برای زندگی به آنجا میروند را گفتند. تبهکار تنها شد و گفت:«زورتون زیاده هوشتون کمه!حالا که نشونی خونه هاتونو میدونم دوماه بعد خدمت میرسم!هاهاهاه»

دو ماه بعد...

شهر مشکل گشا حالا مثل سابق شده بود؛حالا دوباره مشکل گشا بود و مردم حقوق دوبرابر از دولت میگرفتند و تبهکار با سرو کله خونین مثل اینکه در سرش انار ترکانده باشند به شهر آمد و گفت دستم به کتتان، به شلوارتان، دامنتان سه ظالم را هرچه آن زمان بهشان گفتم تجارت حلال کنیم قبول نکردند حالا میخواهند شهر مشکل گشا با لشکرشان بگیرند!مردم عصبی شمشیر و خود برداشتند و به سمت تبهکار رفتند و گفتند:«نشانی آن سه زالو را بده!» تبهکار داد زد هر کس میخواهد بیاید بیست سکه بدهد! هشت میلیون سکه جمع شد و تبهکار سکه ها را گوشه ای از شهر پنهان کرد و به رفقایش حمله کردند و آنها را زندانی کرد و به تبهکار مقام وزارت دادند!تا آن که روزی تبهکار برای شستن دست هایش آستین بالا زد و زخم شمشیریکه از دزدی قبل روی دستش بود نمایان شد و شخصی که در دزدی قبل او را دیده بود او را گرفت و حقیقت معلوم شد سیزده ملیون سکه در شهر تقسیم شد و دارو ها به پزشکان برگردانده شد و ملحفه دوزان به ملافه های خود رسیدند و تا چهل روز پرسنل قصر کباب و مرغ و اردک بریان خوردند!چهار تبهکار در یک زندان افتادند و از ناراحتی شان از یک دیگر قرار گذاشتند و خود کشی کردند فقط تبهکار در آب خود سم نریخت و فردای آن روز نطخ پشیمان گونه ای کرد و با ضمانت مردم آزاد شد و فهمید که بار کج هرچند صاف بنظر برسد کج است و آخر به منزل نمیرسد پیش بزازی کار کرد استاد شد و بزازی راه انداخت و از آن به بعد هیچ وقت دزدی نکرد و دزدحلال خور لقبش دادند.

تمرین نویسندگیداستان زیباداستان کوتاهداستان آموزنده
۱۵ساله .عشق کتاب .یک کتابم نوشتم(اسم کتابم حکومت به شرط چاقوئه)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید