محمدسعید روحی
محمدسعید روحی
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

داستانک «نبرد دلقک‌ها» از میا کوتو

روزی دو دلقک شروع به بگو‌مگو کردند. مردم برای سرگرمی می‌ایستادند تا آن‌ها را تماشا کنند.

می‌پرسیدند: «قضیه چیه؟»

«هیچی، فقط دو تا دلقکن که دارن بحث می‌کنن»

چه کسی می‌توانست جدی بگیردشان؟ مسخره بود. آن دو دلقک فقط حاضرجوابی می‌کردند. بحث‌هایشان پرت و پلای محض بود درباره‌ی چیزهای احمقانه. و یک روز گذشت.

صبح روز بعد، آن دو همان‌جا بودند و با رفتاری زننده سعی می‌کردند روی یکدیگر را کم کنند. در همین حال حاضرین در خیابان از این نمایش مضحک، حسابی کیف می‌کردند. دلقک‌ها کم‌کم به توهین‌هایشان آب و تاب بیشتری می‌دادند. رهگذران هم با این باور که با یک نمایش طرف اند، کنار خیابان برای آن‌ها پول خرد می‌گذاشتند.

روز سوم اما، دلقک‌ها دیگر دست به دامن زورِ بازو شدند. با سر و صدا به سمت هم مشت و لگدهای نامنظمی پرت می‌کردند که فقط هوا را می‌شکافت. بچه‌ها می‌پریدند و ضربه‌ها آن دو را تقلید می‌کردند و به حرکات خودشان و آن دو دلقک می‌خندیدند. بچه‌ها می‌خواستند این لطف دلقک‌ها را که برایشان مایه‌ی سرگرمی شده بود جبران کنند.

«بابا، یخرده سکه بده بذارم کنار پیاده‌رو.»

در روز چهارم وضع مشت و لگدها بدتر شد. صورت دلقک‌ها از زیر سفیدآب شروع به خونریزی کرد. بعضی از بچه‌ها ترسیدند. آیا آن واقعا خون بود؟

پدر و مادرها بچه‌ها را آرام می‌کردند: «نگران نباش، فقط شوخیه»

در بین پرتاب‌های مشت و لگد، چند تنی هم هدف آن ضربات بی‌هدف قرار گرفتند. اما این فقط بهانه‌ای برای خنده‌ی بیشتر بود. رفته رفته افراد بیشتری به تماشاخانه می‌پیوستند.

«چه خبره؟»

چیز خاصی نیست. یک حساب و کتاب دوستانه است. ارزش جداکردن ندارد. چیزی بیش از یک دلقک‌بازی نیست، خودشان خسته می‌شوند.

روز پنجم یکی از دلقک‌ها با خودش تکه چوبی آورده بود. در حالی که به سمت حریف خود پیش می‌رفت، ضربه‌ای پراند که کلاه گیسش را از جا کند. دیگری خشمگین شد و یک چوب بیس‌بال برای خودش دست‌ و پا کرد. و با ضربه‌ای مشابه و نتیجه‌ای یکسان، ضربه‌ی حریفش را پاسخ داد. چوب‌ها در پشتک‌ها و معلق‌ها هوا را می‌شکافتند و سوت می‌کشیدند. ناگهان یکی از تماشاگران ضربه‌ای نوش جان کرد و روی زمین دراز شد.

کمی آشفتگی ایجاد شد و تماشاگران تقسیم شدند. کم‌کم دو میدان جنگ شکل گرفت. گروه‌های مختلف زد و خورد می‌کردند. افراد بیشتری از پا در آمدند.

کار به هفته‌ی دوم کشیده شد. محله‌های اطراف باخبر شدند که به خاطر دو دلقک قیامتی به پا شده. این قضیه غوغایی در بازار شهر برپا کرد. همسایه‌ها این را ماجرایی خنده‌دار پنداشتند. بعضی از آن‌ها برای اطمینان از صحت خبر به بازار رفتند و هر کدام با روایت‌های متناقض و اغراق‌شده‌ی خودشان بازگشتند. محله به دسته‌های مختلف با دیدگاه‌های مخالف تقسیم می‌شد. در بعضی از محله‌ها درگیری شکل گرفت.

در روز بیستم چند صدای شلیک گلوله به گوش رسید. هیچکس نمی‌دانست که صداها دقیقا از کجا برخاسته‌اند. می‌توانست از هر نقطه‌ای از شهر باشد. شهروندان وحشت‌زده خودشان را مسلح می‌کردند. کوچک‌ترین حرکتی شک‌برانگیز بود. شلیک‌ها بیشتر شد. اجساد مردگان در خیابان‌ها روی هم انباشه می‌شد. وحشت تمام شهر را فرا گرفت. و کشتارها شروع شد.

وقتی که به یک ماه رسید، تمام ساکنان شهر مرده بودند. همه به جز دو دلقک. آن روز صبح هر کدام‌شان در گوشه‌ی خود نشستند و از شر لباس‌های مضحک‌شان خلاص شدند. خسته و کوفته به یکدیگر نگاه کردند. کمی بعد روی پا ایستادند، یکدیگر را در آغوش کشیدند و به پرچم‌های پراکنده شده خندیدند. بازو در بازوی یکدیگر،‌ پول‌ها را از کنار خیابان جمع کردند. با احتیاط به همراه هم از میان خرابه‌ی شهر گذشتند، طوری که اجساد را لگد نکنند. و به دنبال شهری دیگر راهی شدند.


عنوان اصلی: War of the Clowns

نویسنده: Mia Couto

مترجم: محمدسعید روحی

متن اصلی در The Massachusetts Review

داستانکداستان کوتاه کوتاهترجمه
یک دانشجوی سابق فیزیک که بین ستاره‌ها و کتاب‌ها پرواز می‌کرد. رو صفحات کتاب‌ها سقوط کرد و بعد دست به قلم شد. الان هم در مسیر شعر و شاعری، نویسندگی و محتواگری می‌پره.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید