کلمهها گاهی دنبالم میکنن. میبینمشون که از توی خیابونهای شلوغ، نقاب تکتک آدمها رو به چهره میزنن و نگاهم میکنن. بدون اینکه بهشون توجه کنم سرعت راه رفتنم رو بیشتر میکنم. انگار اونا هم هشیارتر میشن. کم کم با خیال راحتتری از پشت روزنامههاشون، از پشت ویترین مغازهها و از پشت شیشه پنجره ماشین کناری بهم زل میزنن. هرچی بیشتر نگاهشون نمیکنم، بیشتر خودشون رو سر راهم قرار میدن. کلمههایی که گفتنِ همه قصههای ناگفته آدمها رو ازم طلب میکنن و وقتی از دستشون فرار میکنم، یک جا ته یک کوچه بنبست هم که شده گیرم میارن و مثل امواجی از نورِ مذاب، نفَسَم میکشن و بعد از نوک انگشتهام جاری میشن و قصهشون رو تعریف میکنن.
از طریق من.