دبی فورد در کتاب نیمه تاریک وجود با بیانی ساده و روان، روشهای منظم و پیوستهای که به یکپارچگی درونی کمک میکنند را ارائه میدهد. او با استفاده از تجربیات خود و دیگران شیوههای پذیرفتن ویژگیهای انسانی را در ده فصل بیان میکند.
فصل اول با نام «جهان بیرون، جهان درون» به شرح معنی نیمهی تاریک وجود و تحلیل ویژگیهایی که به عنوان سایههای درونی انسان شناخته میشوند، میپردازد. دبی فورد در بخشی از این فصل نوشته است: «ما به جای ترس و انکار سایههای درونی مان باید آنها را بپذیریم و آشکار کنیم. چون آنها جزئی از شخصیت ما هستند.»
فصل دوم با عنوان «به دنبال سایهها» به بیان این موضوع میپردازد که چطور بعد از شناسایی سایههای درونمان، با آنها مواجه شده و خود واقعیمان را بپذیریم.
فصل سوم نیمه تاریک وجود با تیتر «جهان در درون ماست» شروع میشود. در این بخش، دبی فورد انسان و جهان بیرونیاش را به این شکل توصیف میکند که هر کدام از انسانها نمونهی کوچکی از کل عالم هستیاند و تمام دانش کل عالم را در خود دارند.
در فصل چهارم، «بهیاد آوردن خود» دربارهی پدیدهی فرافکنی توضیح داده میشود؛ رفتاری رفتار غیرارادی و ناآگاهانه که انسان سایههای خود را به دیگران نسبت میدهد و تصور میکند این ویژگی در دیگران وجود دارند نه در خود او. در پایان این فصل تمرینی برای کشف جنبههای پنهان وجود ارائه میشود.
فصل پنجم «سایهات را بشناس تا خودت را بشناسی» نام دارد و مؤلف توضیح میدهد که چگونه هر شخص میتواند با آگاه شدن از سایهها، موفق به شناخت خود واقعیاش شود. بعد از شناخت کامل خود، انسان به جایی میرسد که باید تمام جنبههای مثبت و منفی خود را بپذیرد.
فورد مفهوم و نتیجهی پذیرش را در فصل ششم با عنوان «من آن هستم» توضیح میدهد و در این رابطه بیان میکند: «هنگامی که ویژگیهای منفی را در خود بپذیریم و آنها را جزء وجودمان بهشمار آوریم، دیگر نیازی به تایید نداریم، زیرا میدانیم که هم ارزشمند هستیم و هم بیارزش، هم زشت و هم زیبا، هم تنبل و هم وظیفهشناس».
او معتقد است تنها در این وضعیت میتوانیم استعداد و خلاقیت خود را بازیابید.
دبی فورد در فصل هفتم به نام «در آغوش کشیدن نیمهی تاریک» در قالب چند راهکار به مخاطب آموزش میدهد که شخصیتهای فرعی خود که بشناسد، نیمهی تاریک وجودش را در آغوش بگیرد و به موهبتهای زندگی حتی اگر خواستنی و دلخواه او نیستند، پی ببرد.
فصل هشتم که با عنوان «خود را از نو تعبیر کن» آغاز میشود با بیان شیوههای آموزشی به مخاطب توضیح میدهد که چگونه به نیروی الهی دروناش احترام بگذارد و به خود اجازهی ابراز هر آنچه که هست را بدهد.
فصل نهم، «بگذار نور وجودت بدرخشد» دربارهی رها شدن و شکوفایی انسان است. دبی فورد بیان میکند که حقیر شمردن خود کمکی به جهان نمیکند بلکه انسان به این دنیا آمده تا شکوه و جلال الهی که درونش است را تجلی ببخشد.
در فصل آخر کتاب نیمه تاریک وجود، مؤلف انسان را در ساختاری کامل و بههمپیوسته بازتعریف میکند و به تفسیر مفهوم تعهد میپردازد. او از مخاطب خود میخواهد که برای تحقق رویاهایش بجنگد و تا سر حد توان خود زندگی کند.
دبی فورد در هر فصل از نیمه تاریک وجود با بیان داستانهای واقعی از خود و اطرافیانش، مفاهیم مورد نظرش را به شکلی قابللمس در اختیار مخاطب میگذارد. همچنین در پایان هر بخش، تمرینهایی ارائه میدهد تا بتوان این مهارتها را در خود بهوجود آورد.
– کتاب نیمه تاریک وجود را با دقت بخوانید. یک بار آن را بخوانید و دوباره بخوانید. سپس آن را برای بار سوم بخوانید تا به درک کاملی از آن برسید. من شما را به این چالش دعوت میکنم. (نیل دونالد والش)
– مسیر آگاهی و روشنایی شامل جستجوی ویژگیهای الهی و پذیرش کامل ویژگیهای سایه یا منفی است. در این کتاب عمیق، دبی فورد، مراحل دستیابی به تکامل و تحول را ترسیم کرده است. (دیپاک چوپرا)
– دبی فورد از طریق کار و سفر درونی خود، به درکی قوی از چگونگی بازتاب نحوۀ ارتباط ما با خودمان توسط جهان دست یافته است. این کتاب دعوتنامهای است که با استفاده از روشهای ساده و روشن، در راستای یادگیری چگونگی پذیرفتن همۀ آنچه که هستیم، گام بزرگی را برداشته است. (جان ولوود)
دبی فورد در رشته روانشناسی از دانشگاه جان اف کندی فارغالتحصیل شد و از آن پس در زمینه روانشناسی و معنویت فعالیتهای گستردهای انجام داد و سعی کرد دیگران را از این زمینه آگاه کند.
دبی فورد در کتاب نیمه تاریک وجود راهکارهای روانشناسی مدرن را همراه با راهکارهای معنوی کرد و این مجموعه را در سال ۱۹۹۸ منتشر کرد.
هنگامیکه این حقیقت را بپذیریم که هر یک از ما دارای تمامی صفات جهان هستی هستیم، دست از تظاهر به همه چیز نبودن برمیداریم. بسیاری از ما آموختهایم که با دیگران متفاوت هستیم. برخی از ما خود را بهتر از دیگران میدانیم و بسیاری از ما احساس بیلیاقتی میکنیم.
زندگی ما با این قضاوتها شکل گرفته است. همین قضاوتها باعث میشود که بگوییم: «من مثل تو نیستم.» اگر سفید پوست باشید فکر میکنید که با سیاهپوستها تفاوت دارید. اگر سیاهپوست باشید تصور میکنید که با آسیاییها و اسپانیاییها متفاوت هستید. یهودیان باور دارند که با کاتولیکها تفاوت دارند و حزب محافظهکار نیز تصور میکند که با حذب لیبرال متفاوت است.
فرهنگ به ما قبولانده است که ما از اساس با بقیه تفاوت داریم. همچنین تعصبات را از خانواده و دوستانمان آموختهایم. «من و شما با هم تفاوت داریم چرا که شما چاق و من لاغر هستم، من باهوش و شما کمهوش هستی. من ترسو و شما شجاع هستی.
من آرام و شما پرخاشگر هستی. من با صدای بلند حرف میزنم و شما با صدای آرام.» این عقاید باعث شده که خود را از دیگران تافتۀ جدا بافته بدانیم. این عقاید موانع درونی و بیرونی بسیاری را در سر راه پذیرش کل وجودمان قرار داده و باعث نشان دادن انگشت اتهام به سمت دیگران شده است.
نکته اصلی، درک این مسئله است که ما چیزی را که نیستیم، نمیتوانیم ببینیم و درک کنیم. اگر دارای یک ویژگی خاص در وجود خود نباشیم، قادر به تشخیص آن در وجود دیگران نیستیم. اگر شجاعت یک فرد را تحسین میکنید، دلیل آن بازتاب شجاعت درون شماست.
منبع : وبسایت متا بوک