از قدم هایت شروع میکنم ، مثل نامت روی کاغذ سبز چمن ها نرم است و بی صدا! بوی عطر گل ها در عطرت گم میشود و نمیدانم این بوی گل نرگس است که با حرکت رقص مانند پاهایت در هوا پراکنده میشود یا بوی عطر چشمانت . از بی قراری ام همین بس که در بین صحبت از گام های آرامات به فکر آن چشمانم! چشمانی که دیدنش را وقتی میتوانم که نگاهم کنی! ... داشتم میگفتم ، دستانت! نرم ترین حس چشیدنی که بی دریغ شاید روزی بر موهایم بکشی! لطافت دستانت را تنها گرمی آغوشت میتواند توصیف کند! و باز دیدی که چگونه مانند کودکی خیالم به درون لانهی مادرانهات برگشت! تو مرا پروردی! در دامنت بزرگ کردی و به جای لقمه های غذا از عشقت بهم خورانیدی!
داشتم میگفتم، آغوشت ، امنترین پناه دنیا و حتی دنیا ها در تکان انگشتانت خلاصه میشود... بینی ام را از هوایت پر میکنم ، بدنم خنک میشود و بلافاصله آتش میگیرد. آه ! زیباترین لبخند با تو معنا میشود! ستاره های دهانت ،آن مروارید ها، چه جای گرمی دارند..!
گرمیت را حس میکنم ، از قلبم به تمام رگ هایم پمپاژ میشوی. قلبم را دوست دارم چون تصویرت در آن نقش بسته و بیخود نیست که شب موقع خواب وقتی پلک های خسته ام را روی هم میگذارم ، همراه با نرم و خیس شدن چشم هایم تورا میبینم. به جز تو چه کسی شابستهی معشوق بودن است و مرا ببخش که عاشق خوبی نیستم! یادم نمیرود و نرفته خاطراتمان را ، لحظاتی را که برای دیگران خیلی عادی بود و برای من هر ثانیه اش یک ابدیت عشق، یک ابدیت تجربه و زندگی رقم میزد. آیا با تو در یک قاب خواهم بود؟ ناخودآگاه گفتم خاطراتمان... ساده بگویم : خود را با تو میبینم. عاشق اگر باشی ، بدون عشق باقی میمانی؟ با من بمان ! نگذار فراموشت کنم ! ترانهی تو مرا کوک میکند ! لحن صدای خاموشت فانوس شب های من است! یک آرزو دارم : مرا مجنون تر کن تا بیشتر تشنهات شوم ، تا التماست کنم برای سیراب شدن !
