ویرگول
ورودثبت نام
فاطمه مولایی
فاطمه مولایی
فاطمه مولایی
فاطمه مولایی
خواندن ۱ دقیقه·۱ روز پیش

موضوع: دختری که برای خورشید نامه مینوشت

در شهری که همیشه باران می‌بارید، دختری هر روز کنار پنجره می‌نشست و برای خورشید نامه می‌نوشت. هیچ‌کس باور نمی‌کرد روزی خورشید جوابش را بدهد...:

---

🌧 ادامه داستان
دختر هر روز روی کاغذهای سفید، برای خورشید نامه می‌نوشت؛ نامه‌هایی پر از آرزو، پر از امید. او باور داشت اگر روزی خورشید جوابش را بدهد، دیگر هیچ‌وقت شهرش در تاریکی و باران غرق نمی‌شود. 

یک صبح زمستانی، وقتی باران آرام‌تر از همیشه می‌بارید، پاکتی طلایی روی پنجره‌اش افتاد. روی پاکت نوشته شده بود: 
«من خورشیدم، نامه‌هایت را خواندم.» 

دختر با دستان لرزان پاکت را باز کرد. درونش تنها یک جمله بود: 
«اگر می‌خواهی نور را ببینی، باید خودت روشن شوی.» 

از آن روز، دختر تصمیم گرفت به جای انتظار، خودش چراغی برای دیگران باشد. او داستان‌هایش را برای مردم شهر نوشت، و هر کلمه‌اش مثل شعاعی کوچک، دل‌ها را گرم کرد. کم‌کم، مردم دیگر به باران عادت کردند؛ چون می‌دانستند در دل تاریکی، کسی هست که روشنایی می‌بخشد.

داستان کوتاهانگیزشیبارانعاشقانهامید
۱
۰
فاطمه مولایی
فاطمه مولایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید