اوج فعاليت شب گذشته من از ساعت نه شب تا 12 بود.
درخواست هاي متعدد و آدم هاي متنوع و مختلف كه هر كدام سليقه اي داشتند و هيچ كدام هم از بيان سليقه خود لحظه اي درنگ نمي كردند.
همه آنها يك خصوصيت مشترك داشتند :حاضر نبودند حتي يك قدم پياده روي كنند (از مبدا تا درست جلوي درب خانه و بعد مستيم با يك قدم وارد خانه مي شدند)
مسافر اول مردي چاق و دو رگه ايراني و عراقي بود.آن قدر چاق بود كه وقتي ميخواست سوار موتور شود با صداي بلند گفت:موتور تو محكم نگه دار.
به جرات مي تونم بگم تا حالا مسافري به اين چاقي نداشتم.موتور اصلا تعادل نداشت و با كوچكترين حركتي كه مسافر ميخورد، موتور تعادل خود را از دست مي داد.
مسافر بعدي يك جوان چاق ديگر بود (واقعا اضافه وزن مخصوصا در بين مرد ها در جامعه ما داره بيداد مي كنه) به محض نشستن روي موتور گفت: آقا عجب زين موتورت سفته؟
من:باور كنيد تازه زين رو خريدم و مبلغ زيادي صرف خرديدش كردم.
مسافر:آهان، پس حتما نو هست كه نرم نيست.
من:با اين حال من عذرخواهي مي كنم.
مسافرهاي متعددي ديگري داشتم تا ساعت 12 شب يك درخواست رفت و برگشت روي تلفن همراه من ظاهر شد:
داخل كوچه تنگي شدم كه فقط به عرض يك موتور بود و وقتي به انتهاي كوچه رسيدم، واقعا نمي دانستم چگونه دور بزنم؟
مسافر سوار شد و با كمال تعجب بعد از پيمودن مسير به مغازه فروش سيراب و شيردان رسيديم و بعد از ده دقيقه توقف، مرد مسافر با دو ظرف پر از سيرابي برگشت و دوباره به مبدا برگشتيم.
نمي دانم چرا ولي از ديشب به طرز عجيبي هوس سيرابي كردم.