مرتضی یوسفی‌مقدم
مرتضی یوسفی‌مقدم
خواندن ۲ دقیقه·۱۰ روز پیش

در نکوهش عمر دراز


گاهی به تناسخ فکر می‌کنم. نه به این‌که حقیقت دارد یا نه، بلکه به این‌که چه چیز دل‌گرم‌کننده‌ای‌ست. این که آدم خیال کند فرصت‌های بی‌پایانی برای زندگی‌کردن هست. با خودم می‌گویم اگر صدبار می‌شد زندگی کرد، چه کارها که نمی‌کردم! یک‌بارش را نویسنده می‌شدم و با کلمات کشتی می‌گرفتم. یک‌بار در سیاست غرق می‌شدم و شاید خودم را می‌باختم. یک زندگی را حرام بیزنس می‌کردم، صبح تا شب، شب تا صبح، بدون وقفه. یکی دیگر را می‌رفتم سراغ کشاورزی، میان دامنه‌های سرسبز و مه‌گرفته. یا شاید فیزیک‌دان می‌شدم، یا ریاضی‌دان، یا حتی کشتی‌گیری که از پا نمی‌افتد. اما چه فایده؟ با این یک بلیطی که دستمان داده‌اند، بیش‌ترش را باید حسرت بخوریم و نچشیده باقی بگذاریم.

این عطش سیری‌ناپذیر برای چشیدن طعم‌های مختلف، مثل عسل است و زهر. از یک طرف، زندگی را پر از انگیزه و اشتیاق می‌کند؛ از طرف دیگر، هر گوشه‌اش را زخمی می‌گذارد. آدمی که به مدل بودن خودش راضی نیست، مدام در حال دویدن به سمت چیزی است که ندارد. مهندسی که دلش می‌خواهد نقاش باشد، تکه‌ای از وقتش را می‌دهد به نقاشی. بعد سراغ نوشتن می‌رود. بعد به خودش می‌آید و می‌بیند وسط فلسفه‌خوانی است. یک روز شیفته‌ٔ هنر است و روز دیگر خودش را غرق ورزش می‌کند. همه‌جا هست، اما هیچ جا نیست. انگار هر چیزی را لمس می‌کند، اما هیچ چیزی را نمی‌گیرد.

این رفت‌و‌برگشت‌های بی‌پایان بین زندگی‌های رنگارنگ شاید ظاهرش را شبیه یک آدم چندبعدی و پخته کند، اما در واقع مثل این است که روی سطح آب قدم بزنی و هیچ‌وقت شیرجه نزنی. نتیجه؟ نه نقاش می‌شود، نه نویسنده، نه ورزش‌کار، نه هیچ‌چیز دیگر. چه پایانی تلخ‌تر از این‌که کسی به خیال زیستن دوباره، تنها فرصت یگانه‌اش را دود کند و بفرستد هوا؟

ما تا وقتی که خیال زندگی‌های چندباره یا عمرهای هزارساله را رها نکنیم، نمی‌توانیم از این یک‌بار بودن حداکثر استفاده را ببریم. این زندگی، همین یکی، مثل یک قافله‌ی گذراست که فقط یک بار از مقابل‌مان رد می‌شود، آن‌هم با سرعتی دیوانه‌وار. فرصتی برای وقت‌کشی نیست. برای امتحان‌کردن همه‌چیز هم نیست. اگر این را باور نکنیم، هیچ برنامه‌ریزی و هیچ تکنیکی برای مدیریت زمان به کارمان نمی‌آید.

باید به مرگ فکر کنیم. نه از آن فکرهایی که دل آدم را خالی می‌کند، بلکه از آن‌هایی که شبیه یک تلنگر است. یک یادآوری که می‌گوید: «فرصت‌ات محدود است، انتخاب کن. واقعاً کدام را می‌خواهی؟» این مرگ‌اندیشی، هرچند بی‌رحم، اما ناجی ماست. ناجی از هوس‌هایی که زندگی را تکه‌تکه می‌کنند و فرصت‌های طلایی‌اش را از ما می‌گیرند. گاهی تنها راه برای یک زندگی متمرکز و معنادار، همین است: به مرگ فکر کنی و زندگی را، آن‌طور که باید، زندگی کنی.

اگر زندگی بستری باشد برای تجربه‌کردن و چشیدن، مرگ همان لطفِ اجباری است که مسیر را کوتاه می‌کند تا دل‌دل نکنی و فقط به‌ترین‌ها را برداری و با آن‌ها وجودت را غنی کنی.


«ٱلَّذِي خَلَقَ ٱلۡمَوۡتَ وَٱلۡحَيَوٰةَ لِيَبۡلُوَكُمۡ أَيُّكُمۡ أَحۡسَنُ عَمَلࣰاۚ وَهُوَ ٱلۡعَزِيزُ ٱلۡغَفُورُ.»


مرگ زندگیمدیریت زمانمرگ
شرمندهٔ جانان ز گران‌جانیِ خویشم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید