این مطلب دومین بخش از نوشته های من در باب تغییر مسیر شغلی است که در این لینک به آن اشاره کرده بودم.
روزها و ماهها و سالها با یکنواختی می گذشتند و من بدون داشتن انگیزه و چشم انداز امید بخش لحظات عمر را تلف می کردم. مسیری که در آن قرار داشتم ، انتهای روشنی داشت : اساتیدی که بعضا بیش از 40 سال سابقه داشتند و میدان را برای فعالیت جوان ترها خالی نمی کردند و به نظرات آن ها توجهی نمی کردند. وقتی 30 سال بعد را تصور می کردم، خود را به جای آن ها می دیدم که برای من به هیچ عنوان جذابیت نداشت.
فکر می کردم همه جا کم و بیش همین است و با اوصافی که از دوستانم که هیات علمی سایر دانشگاه ها بودند می شنیدم می دیدم که بیشتر آن ها ناراضی و مدام در حال گله و شکایت بودند. در سرویس دانشگاه در مسیر رفت و برگشت با هر کسی از نیروهای جوان دانشکده های مختلف که همکلام می شدم جز درد دل نمی شنیدم. می دانستم که دانشگاه و خصوصا دانشکده ما وضع بدتری نسبت به بیشتر دانشگاه ها داشت ، اما اینطور نبود که بقیه راضی و شاد باشند. به تازگی مطلبی راجع به راحتی فلاک بار می خواندم که به خوبی آن روزها را توصیف می کند: "اندوهگین و ناکام هستی و شکوه می کنی و می نالی که چقدر شرایط طاقت فرساست، اما کاری نمی کنی. نمی خواهی تغییر کنی. احساس می کنی گیر افتاده ای. موقعیتی که در آن هستی، دوست نداری؛ اما به آن عادت کرده ای. محدودیت ها و قید و بندهای این فلاکت را می دانی. می دانی که چنین موقعیتی را تحمل می کنی به این دلیل که هر روز انجامش می دهی. موضوع این است که تلاش در جهت رها کردن راحتی فلاکت بار ترسناک است. تو با خود می اندیشی که : می توان تغییر ایجاد کرد اما چه اتفاقی می افتد؟ واقعا کارها می تواند بهتر شود؟ چه بسا از آن چه هست بدتر شود؟ اگر بدتر شود، می توانی آن را تحمل کنی؟ شاید بهتر باشد همانجا که هستی بایستی و حرکت نکنی."
در این شرایط بودم که اتفاق به ظاهر کوچک و بی اهمیتی افتاد که در واقع نقطه شروع تغییر مسیر زندگی من بود. یک روز رئیس دانشکده صدایم کرد و گفت که دوره 2 ساله استاد مشاور سابق انجمن ACM به پایان رسیده و آیا حاضرم من را به عنوان مشاور جدید معرفی کند؟ چیز زیادی راجع به نقش استاد مشاورهای انجمن ها نمی دانستم. با پرس و جو فهمیدم که هیچ امتیاز مالی و اجرایی ندارد. اما خسته از یکنواختی روزها و به یاد خاطرات خوش دوران دانشجویی و روزهای خوب فعالیت در جمعیت امام علی و کانون مطالعات و کانون همیاری و ...، قبول کردم.
بعد از این که حکم من به عنوان استاد مشاور انجمن آمد، رفتم تا اتاق انجمن را ببینم. انباری کوچکی بود در طبقه همکف دانشکده. دیده بودم که یک اتاق همایش در طبقه اول بدون استفاده بود. با رئیس دانشکده صحبت کردم گفتند آن اتاق را چند سال پیش در اختیار دانشکده مهندسی کامپیوتر گذاشته اند. با پرس و جو از کارمندان فهمیدم بیش از دو سال است که که کسی از آن اتاق استفاده نکرده است. و خلاصه موفق شدم موافقت رئیس دانشکده را برای آن اتاق بگیرم. بعد از مرتب شدن و نظافت اتاق و اسباب کشی اعضا از اتاق قبلی به آنجا، به ایام انتخابات انجمن نزدیک می شدیم. با چند نفر از دانشجویان خوب یکی از کلاس ها صحبت کردم تا بیایند و در انجمن فعالیت کنند. بچه های خیلی خوبی وارد انجمن شدند و فعالیت ها شروع شد. سه کارگروه تشکیل دادیم: کارگروه acm، کارگروه استارتاپ و کارگروه تحلیل داده. خب، مدتی بود راجع به استارتاپ ها چیزهایی شنیده بودم و می خواستم بیشتر بدانم. تحلیل داده هم حوزه مورد علاقه ام بود. همیشه دغدغه و ناراحتیم این بود که به دلیل موقعیت دانشگاه در کرج نمی توانم در سمینارهای مختلف که اکثرا در تهران برگزار می شدند، شرکت کنم. فکر کردم حالا که من نمی توانم به سمینار بروم، سمینار را به دانشکده بیاوریم. برنامه ریزی کردیم تا آخر سال چند سمینار برگزار کنیم. یادم است برای پوستر اولین سمینار، کسی همراهی نکرد و خودم برای اولین بار پوستر طراحی کردم.
دانشجوهای آن دوره خیلی فعال و علاقه مند بودند. این فعالیت های اجرایی به من انرژی می داد. برای دومین سمینار، سخنران از یک شرکت سرمایه گذاری بود و داشت راجع به استارتاپ ها صحبت می کرد. در میانه صحبت به این نکته اشاره کرد که نیروی برنامه نویس خوب به قدری در بازار کم و مورد نیاز است که بعضی شرکت ها مثل رهنما کالج شروع به تربیت نیرو کرده اند و حتی دوره کارآموزی رایگان برگزار می کنند.
این جمله دومین نقطه عطف مهم بود. مدت ها بود که کمبودی احساس می کردم. می دانستم در رشته علوم کامپیوتر باید حتما تجربه غیر آکادمیک داشته باشم. این مسئله من را اذیت می کرد و به دانشجویانی که کار می کردند، غبطه می خوردم. بعد از سمینار، رهنما کالج را در اینترنت جستجو کردم و راجع به آن خواندم. از قضا داشت برای دومین دوره کارآموزی ثبت نام می کرد. یک امتحان برنامه نویسی دو مرحله ای داشت و یک مصاحبه. همان روز در آزمون ثبت نام کردم. هم زمان که سمینارها من را به دنیای جدید استارتاپ ها و تحلیل داده کاربردی می برد و به شوق می آورد، آزمون ها و در نهایت مصاحبه را دادم و نقطه عطف مهم و بزرگ بعدی اتفاق افتاد. در رهنما کالج پذیرفته شدم.
قسمت دوم این نوشته را در اینجا بخوانید.