زمانی که بر سگمنت دولتی تمرکز کرده بودم، ایده ام این بود که میخواهم بر زیرساختهای کشور اثر بگذارم و بهبود ایجاد کنم. میگفتم میدانم که دولت، ساختار بسیار بدی دارد و موانع زیادی موجود است، اما من راهش را پیدا میکنم؛ باید کسانی باشند که بتوانند در این سگمنت نفوذ کنند و سختی هایش را بپذیرند و اثر هرچند اندک باقی بگذارند. کم کم فهمیدم به دلیل ساختار مدیریتی در این بخش که ناشی از ساختار حاکمیتی کشور است، اثرگذاری از بیرون تقریبا نشدنی و غیرممکن است و تمام جوانی و زحمتهایم هرز خواهد رفت. از آن طرف افرادی در بخش خصوصی را دیدم که هرچند بر زیرساخت تمرکز نداشتند، اما حداقل توانسته بودند به معنای واقعی بر یک دایره حول خود اثر بگذارند. اینها چون نتیجه زحمت هایشان را میدیدند و ارزش خلق شده را لمس می کردند، راضی و پرانرژی بودند. علیرغم سختیهای بسیار زیاد، امیدوار بودند و انرژی و امید را منتقل می کردند. در میان اینها، خصوصا افراد نوآور و مثبت اندیشی را دیدم که به اندازه حل مشکلات، به آینده و راهکارها و ایده های نو و بعضا از نظر من دست نیافتنی تمرکز داشتند.
ملاقات با آقای کاشی و بعد آقای مشایخی برای من یک انقلاب فکری به همراه داشت. روزها به ایده مجتمع گردشگری چند منظوره آقای مشایخی و ایده داروخانه آقای کاشی فکر کردم. قبلا میگفتم تا مشکلات اولیه موجود حل نشده، بی معنی است که به سراغ هوش مصنوعی و هوشمندسازی صنعت برویم. اما حالا فکر میکنم که این حرف هرچند ممکن است برای یک سازمان موجود درست باشد، اما اگر کسی یک سازمان نمونه مطابق با انقلاب صنعتی پنجم ایجاد کند، چه؟ مشابه کارخانه ای که شرکت مشاوره BCG در فرانسه راه اندازی کرده بود؛ و یا مجتمعی که آقای مشایخی میخواهد ایجاد کند. چنین مرکزی می تواند یک الگو و امید برای نسل جوان و سایر شرکتها باشد و با دیدن یک نمونه عملی، انگیزه پیدا کنند. خیلی دوست دارم یک سازمان هرچند کوچک ایجاد کنم که در مدیریت و تحول دیجیتال سرآمد باشد. هر آنچه که راجع به داده محوری میگوییم را در درجه اول در همین سازمان پیاده سازی کرده باشیم.
شاید بتوان این کار را با یک مرکز نوآوری برای کارخانه آقای کاشی شروع کرد که به مرور مستقل شود. این روزها دارم سعی می کنم یک قصه اولیه برای خودم بسازم. این قصه قطعا باز خواهد بود و به مرور تغییر می کند، اما دارم تلاش می کنم خط اصلی آن را مشخص کنم بطوری که دوستش داشته باشم و خودم را جذب کند.
طبق کتاب «روزی روزگاری سازمانی»، میخواهم قصه ای از نوع پشم زرین باشد:
«شخصیت اصلی از زندگی یا وضعیت خود و شاید خویشاوندان، دوستان و هم میهنانش ناراضی است. در نتیجه، نوعی اشتیاق به آینده پیدا می کند و به دنبال آرمانی می رود. او میخواهد این آرمان را واقعی کند و به فرصتهایی نو دست یابد. در پایان قصه، شخصیت اصلی به هدفش میرسد یا دست کم در مسیر رسیدن به آن پیش میرود.»
این نوع قصه را بسیار بیشتر از قصه های «هیولا در خانه» یا «گیر افتاده» ترجیح میدهم. در حالی که قصه هایی که از اکوسیستم شنیده بودم غالبا از این دو نوع بودند، قصه ای که شدیدا من را تحت تاثیر قرار داد، قصه آقای مشایخی بود. روزها به این فکر کردم که چرا این قصه اینقدر من را به خود جذب می کند. میخواستم چراییش را بفهمم تا با کمک آن ماموریتم را پیدا کنم و قصه خودم را بنویسم. امروز که دسته بندی انواع قصه های سازمانی را میخواندم، وجه تمایز آن در ذهنم نظم گرفت.
این قصه به جای تمرکز بر سختی ها و ترس ها و تلاش برای غلبه بر آنها، به آینده و امیدها تمرکز دارد. به دنبال ایده آل میرود و روی آن تمرکز میکند و سعی میکند افرادی مثبت اندیش و مشابه را در مسیر با خود همراه کند. بر موانع تمرکز ندارد، بلکه صرفا آنها را چالشهایی میبیند که باید حل شوند. من آدمهای فضای این قصه را خیلی بیشتر دوست داشتم. دلم میخواهد قصه ای از این نوع بسازم تا آدمهای این فضا، جذب قصه ام شوند.