nasim
nasim
خواندن ۹ دقیقه·۳ سال پیش

گلِ بهار


توضیح صحنه مونولوگ

زن 29 ساله روی یک تخت بیمارستان دراز کشیده به صورت نیم رخ دکور یک اتاق عمومی بیمارستان که چند زن روی تخت ها خوابیدند زمان نیمه شب است و تک و توک صدای گریه نوزادان و دستگاه کنترل فشار خون و ضربان قلب می آید

چشمام را که باز کردم یه صدای ممتد جیغ شنیدم صدای نوزاد چند روزه بود که احتمالاً طلب شیر می‌کرد یا بهونه آغوش گرفته بود، صدا خیلی نازک و بی جون بود یحتمل صاحبش کمتر از ۵ روز داشت مثل گل بهار من. آره دیگه اگر درست حساب کرده باشم پنج روز پیش بود که صادق جنگی جلوی یه ماشین رو گرفت و با کمک عمه عطیه من رو سوار ماشین کرد و رسوند مریض خونه. حالا تو این هیری ویری من یه بند غر میزدم که ساک بچه تو خونه جا موند و صادق می‌گفت میارمش.

حالا دردم خیلی زیاد بود نه که فکر کنی درد کمی بود اما دلم نمی اومد بافتنی زرد رنگی که عمه عطیه روش گلهای صورتی کاشته بود رو تن گل بهارم نکنم. اصلاً همون ماه های اول که قیافم یکم عوض شده بود و همه میگفتن خوشگل شدی حتما بچه پسره هم حتی تند تند عمه لباس‌دخترونه سر مینداخت و میگفت دختر زمستون رو میزاریی میدونم راستش انقدری که به عمه عطیه مطمئنم به سونوگرافی مطمئن نیستم یعنی اگر می‌گفتند سراغ سونو این داستان هم نریم خیالیم نبود. عمه عطیه گفته بود زمستونمون رو یه گل زیبا، بهاری می کنه، اسم گلبهار رو هم عمه پیشنهاد داده بود.

صادق دلشمی‌خواست اسم اولین بچه رو بذاریم رویا آخه ۱۰ سال بود که رویای بچه دار شدن رو تو دلش داشت و دم نمی زد اما من که میدونستم آرزوشه بچه دار بشیم روزایی که تازه ازدواج کرده بودیم می‌گفت ۴تا بچه میخواد من اون موقع ۱۹سالم بود و می‌گفتم من ۱۹ساله چه جوری از پس 4 تا بچه بربیام بعد صادق ریسه می‌رفت که آخه مغز فندقی من تو که تا ابد ۱۹ساله نمیمونی بعدشم خودم غلام همتونم هم اونا رو بزرگ می کنم و هم تو رو دوتا چشمم نگه میدارم.

همین زبون چرب و نرم صادق بود که هم من رو و هم آقاجونم رو خام کرد تا دختر ۱۹ ساله اش را بسپاره به پسر ۳۰ ساله همسایه که چند سالی بود پدر و مادرش رو از دست داده و با عمه اش همسایه ما شده بود. مامان و بابای من هم مثل همه اهل محل عاشق عمه عطیه بودن و صادق رو دست پرورده عمه میدونستن و قبولش داشتن. منم همچین بدم نمی اومد وقتی از مدرسه برمی گشتم پسر چشم ابرو مشکی تو موتور سازی که در حال تعمیر موتور بچه های محل بود رو یواشکی دید میزدم و میرفتم سمت خونه. تو راه انقدر به اون چشم و ابروی سیاه فکرمی‌کردم که لپ هام گل مینداخت و مجبور می شدم یکی دو دقیقه تو راهرو نفس عمیق بکشم که ضربان قلبم آروم بشه

نگاه‌های زیرزیرکی کار خودش رو کرد و بالاخره صادق پا پیش گذاشت. خواستگاری، عقد و عروسی ۶ ماه طول کشید و من ترم اول دانشگاه رو تو خونه مشترکم با صادق شروع کردم. عمه اولش اصرار کرد حالا که صادق سروسامون گرفته برگرد شهرشون اما من دلم نمی خواست.

عمه خانم رو اندازه مامان خودم دوست داشتم دلم میخواست تو اتاق طبقه اول خونمون باشه تو حیاط سبزی بکاره، نمک خورشت هایی که درست می کنم رو مزه کنه، برای بچه هام قصه بگه و بهم بافتنی یاد بده.

3-4 سال اول خیلی پیگیر بچه دار شدن نبودیم من دانشجو بودم و صادقم داشت زور می‌زد که یه زیر پله بخره و دیگه برای خودش کار کنه. صادق چپ میرفت راست می رفت می‌گفت دوست ندارم بچم بگه بابام شاگرد مغازه فلانیه. نصف برنامه های زندگیمون یه ربطی به بچه های خیالی صادق داشت اینکه خونه ای که میخریم باید نزدیک پارک و مدرسه باشه و خودش هم باید هر روز جدول حل کنه تا اطلاعات عمومیش خوب باشه و تو جواب سوالهای بچه ها نمونه. حالا البته همه چی هم اینقدر گل و بلبل نبود یه وقتایی انقد دعوا میکردیم و بحث بالا میگرفت که تا عمه عطیه نمیومد و وساطت نمی‌کرد آتش‌بس اعلام نمی‌شد.

اما بیشتر وقت ها اوضاع آرام بود و ما هم همدیگرو خیلی دوست داشتیم از سال پنجم ازدواجمون بود که کم‌کم شرایط نگران کننده شده بود آروم آروم زمزمه هایی می شنیدیم که دیگه خیلی وقته ازدواج کردید و نمی‌خواهید به فکر بچه باشید؟!

البته یکسالی بود که به فکر بچه بودیم ولی خب نشده بود، همون وقت بود که دکتر رفتنای ما هم شروع شد دست کم ماهی یه دکتر می‌رفتیم و هر کدوم یه جوری ناامید می کردن. میگفتن مشکل از هیچ کدوممون نبود، یعنی ما کنار هم نمی تونستیم بچه دار بشیم اولین دکتری که این رو بهمون گفت پیشنهاد داد اگر مسئله بچه برای ما خیلی مهمه جدا بشیم.

هنوز بوی عطر تلخش رو یادمه؛ یه جوری لم داده بود روی صندلی چرم و می‌گفت جدا بشین که انگار من میتونستم صادق رو ول کنم اما یهو به دلم افتاد، اگر صادق منو ول کنه بره چی؟!

از مطب دکتر در اومدیم و رفتیم توی پارک. صادق خیلی تو فکر بود هر قدمی که برمی داشتیم انگار هزار کولی غمگین چنگ به رخت چرک های توی دلم می زدن. جلو بستنی فروشی که وایساد گفتم دوباره دلش هوای بچه کرده. حتماً الان دلش میخواد با بچه هاش تو پارک بازی کنه و براشون بستنی بخره. صادق برگشت سمتمو گفت بیا فراموش کنیم سخته ها ولی بیا اینجا دوتا بستنی بخریم و فقط تا خورده شدن همین دو تا بستنی قیفی برای بچه هایی که دیگه قرار نیست بیان تو زندگیمون عزاداری کنیم؛ میگفت من قهرمان بازی بلد نیستم که بهت بگم من رو ول کن و برو سراغ زندگیت. بیا یادمون بره که دلمون بچه می خواد میدونم سخته ها اصلا اول از همه دهن خود من سرویس میشه ولی من بچه هایی رو دوست دارم که مامانشون تو باشی و باباشون من غیر از این رو نمیخوام.

این حرفارو که میگفت کیلو کیلو قند تو دلم آب می کردن. منم قهرمان بازی بلد نبودم، من زندگی و بچه داری کنار صادق رو میخواستم و اگه قرار بود یکیشون رو انتخاب کنم صادق را انتخاب می‌کردم من کنار صادق بزرگ شده بودم، رشدکرده بودم و حالا دلم نبودنش رو نمیتونست تحمل کنه.

از اون روز قرار گذاشتیم دیگه به بچه و این داستانا فکر نکنیم، یکی دوبار عمه عطیه به من پیشنهاد داد از روستا بچه یک خانواده فقیر رو ‌بیاریم تهران و بزرگ کنیم ولی من راضی نبودم و صادق هم تو این مورد رو حرفم حرف نمی‌زد چندسالی گذشت و ما همگی به نبودن بچه ها عادت کرده بودیم. نه زندگی اونقدر تلخ بود و نه ما دلسرد ولی اون موقع هایی که ناخودآگاه وسط حرف هامون از بچه ای که قرار نبود بیاد حرف میزدیم انگار کارد به مغز استخون می رسید صادق تو همین سال ها به عادت تک و توک سیگار کشیدن برگشته بود و منم یکجا همه لباس نوزادی هایی که بافته بودم رو فرستادم روستا تا دیگه جلوی چشم من نباشن.

نبود بچه زخم عمیق و دردناک شده بود که یه رومال نازک آورده بود و هرچه زمان می گذشت این زخم آسیب پذیرتر می شد.

( زن از روی تخت پایین می آید و ساک لباس های نوزادی را از روی میز به روی تخت منتقل می کند)

این یک سال آخر اگر مهمونی دعوت می شدیم که نوزادی تو جمع بود به یه بهونه ای نمیرفتیم. دیدن یه نوزاد لپ صورتی تو بغل مادرش وقتی داره انگشتش رو مک میزنه خیلی شیرینه حتی اگر اون نوزاد برای تو نباشه اما داستان از اونجایی تلخ میشه که به خاطر آه های سوزناک بقیه و نگاه مثلاً دلسوزشون باید حواست باشه ذل نزنی به بچه، از دیدن کاراش ذوق نکنی، بیش از حد بغلش نکنی و به هیچ وجه بوش نکنی.

(زن شروع می کند به درآوردن لباس های مچاله از داخل ساک)

تو این مهمونی ها وقتی برات دعا می کنند که انشاالله دامنت سبز بشه دلت میخواد حالت بهم بخوره. تو هی تلاش می کنی یادت بره یه روزی مادر همه عروسک‌ها و پرستار همه نوزادهای فامیل بودی و حالا یه سری آدم هستن که انگار وظیفه شونه یادت بندازن تو دیگه نمیتونی مادر هیچ عروسکی باشی حالا فکر کن صادق جونش برای بچه در می رفت و تو چنین شرایطی اون چی می کشید.

(زن یه نگاه به لباس های مچاله می کند و زیر لب می گوید)

نگاه کن چه لباس هایی برداشته آورده هرچی دم دستش بود رو مچاله کرده تو ساک و برای من آورده (و آرام می خندد.)

(صدای گریه نازکی دوباره به گوش می‌رسد زن دست از تا کردن لباسها برمی‌دارد و گوش تیز می کند آرام به سمت تلفن می‌رود شماره پرستاری را می‌گیرد از پرستار حال نوزادش را می‌پرسد و بعد از چند ثانیه تلفن را قطع میکند)

فکر کنم صدای گل بهار منه. احتمالا تا الان صداش انقدرجون گرفته و همین شکلی گریه میکنه یه صدای جیغ جیغوی ضعیفی داره که دلم ضعف میره براش. پرستارا گفتن حال بچه تغییری نکرده و فلان تو دستگاهه

( زن دوباره شروع به تا کردن لباس ها می کند )

نمیدونم چه مسخره بازیه که از روز اول نمیذارن درست و حسابی بچه رو ببینم. البته می دونم زردی خطرناکه و بچه باید تو دستگاه باشه ولی خب دلم لک زده برای دیدنش. انصاف نیست صادق تا حالا 10 بار بچه رو دیده باشه و من فقط چشمای درشت و مشکیش رو یه نظر دیده باشم.

داشتم می گفتم سال آخر صادق دیگه به اسم بچه هم حساسیت پیدا کرده بود اگر حتی فیلمی از تلویزیون پخش می‌شد که راجع به بچه بود کانال رو عوض می‌کرد و این چیزا منو بیشتر میترسوند. صادق بیشتر از هر زمانی من را دوست داشت اما چشماش نگران بود حالا نمیدونم نگران بود من خسته بشم و رهاش کنم یا دلتنگ بچه بود 9 سال بود که جای خالی بچه رو تو زندگیمون تحمل کرده بودیم و حتی حرف زدن راجع بهش هم ممنوع کرده بودیم.

سال پیش دیگه دلم طاقت غم چشمای صادق را نداشت پیشنهاد دادم بریم پیش مشاور، صادق آدم سرسختی بود خیلی تلاش می‌کرد و برای خوب بودن حال من خیلی زحمت می کشید وقتی دید دلم میخواد بریم پیش مشاور نه نیاورد، فکر می کرد شاید اینطوری حالمون بهتر بشه.

(زن تا کردن لباس ها را تمام کرده و لباس ها را داخل ساک می گذارد و ادامه این جملات را با ذوق می گوید)

رفتن پیش مشاور و بعدش هم مراکز باروری روزهای عجیبی رو برامون رقم زد امید داشتیم ولی خب ته دلم هم می ترسیدم این امید واهی باشه. میدونین چیه از شکستن دوباره خودم و صادق می‌ترسیدم اما خب خدا باهام بود و بالاخره درمان‌ها جواب داد و من حامله شدم.

گلبهار از همون اول همراه خودش برکت آورد و شادی، انگار صادق شده بود همون جوون عاشق پیشه که با خرید زیر پله و راه انداختن کار خودش دنیا رو بهش دادن. 9 ماه بارداری من پر از اتفاق خوب و خاطره بود. منتظر گل همیشه بهارمون بودیم و من و صادق خیلی رویا داشتیم برای آینده. هنوزم داریما.

دیشب تا صبح به همه چیزایی که به گل قشنگم ربط داره فکر می کردم. شاید باورتون نشه اما تا شوهردادن و جهیزیه خریدنشم فکر کردم.

زن شروع میکنه به ریز خندیدن و نور محیط کم می شود اما همچنان با خودش آرام حرف می زند. صدای گفتگوی دو نفر در پس زمینه کم کم بلند تر می شود و به گوش می رسد و دو سایه، سایه یک مرد و یک زن با مقنعه که پرستار است واضح و واضح تر می شود)

آقا من از شما خواهش کردم همون اولش به خانومتون بگین چه اتفاقی افتاده هی گفتین صبر کنین صبر کنین

خانوم پرستار من متوجه منظورتون نمیشم.

چیو متوجه نمیشین، خانومتون روزی 2-3 بار زنگ میزنه حال نوزادشو می پرسه. ماها دیگه موندیم چی باید بگیم هر کی هم میره تو اتاقش برای سرکشی و ویزیت سریع میاد بیرون که گیر سوالای خانومتون نیفته.

زنگ میزنه حال بچه رو میپرسه؟ ولی من همون 3 روز پیش بهش گفتم بچه نموند!

بچهنوزادمادرمونولوگ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید