ویرگول
ورودثبت نام
ناعمه اصفهانیان
ناعمه اصفهانیان
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

نبردِ دلتنگی

این روزها برای فرار از تمام دنیا به آشپزخانه پناه می‌برم. به هجوم ظرف‌های کثیف توی ظرفشویی. هر قدر که این هجوم بیشتر باشد آرامش بیشتری می‌گیرم. شیرِ آب را که باز می‌کنم دیگر صدایی نمی‌شنوم، انگار که غوطه می‌خورم توی بازیِ کف و آب و کثافت…

گرمای آبِ داغ نفسم را می‌گیرد، داغی را از راه سوراخی که انگشت اشاره‌ی دستکش به درون باز کرده حس می‌کنم. بی گمان کار چنگال‌هاست. صف قاشق و چنگال و چاقو را در دست می‌گیرم. شستن‌شان را دوست دارم، به یکباره پاک می‌شوند. بدون تقلایی…

عرق کرده‌ام. شیرِ سرد که باز می‌شود خنکای یک نسیم آرام را روی پوستم می‌توانم حس کنم، از دریچه‌ی آن سوراخ کوچک…نفس عمیقی می‌کشم… بشقاب‌ها و کاسه‌ها یکی یکی سر می‌رسند، بزرگ و تنومنداند، اما صافی‌شان حس خوبی می‌دهد؛ آب‌بازی در عمق کاسه‌ها لذتی دارد…

اما لیوان‌ها؛ بدقلق‌ترین‌اند؛ عمیق، پر خم و پیچ، طولانی و اغلب رسوب گرفته از تخدیری شب مانده. من اما صبرم زیاد است. تمام خم و پیچ‌ها را یک به یک می‌گردم و فاتح از میان مارپیچ دسته‌ها سرک می‌کشم.

اکنون به بهترین جای این نبرد رسیده‌ام. من و اسکاچ در یک طرف میدان، حضور سینک لجن گرفته را فرا می‌خوانیم. دشتِ فراخی است ناهموار، که فتح‌ش کار سختی نیست، آن هم برای ذهن شلوغ من که پی در پی در حال نبرد است با هزاران فکر تنیده در هم که چون تار عنکبوتی این مغز کوچک بیچاره را احاطه کرده‌اند. تمام قوا را به کار می‌گیرم. ذهنم به دلتنگی‌ها رسیده است، محکم دستانم را به سینک فشار می‌دهم، چونان که به آغوش‌ش…

نسیم خنکلی از روی پوستم رد می‌شود. رودهای جاری، آب گرمی را از ذهنم به روی سینک می‌پاشند… پاک است، مثل نقره برق می‌زند، به قول کسی مثل اشکِ چشم تمیز شده است.


دلتنگیفرارنبردانسانخانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید