نغمه رستگار
نغمه رستگار
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

در باب حیات و زوال

این‌روزها بیش از هر چیزی به این فکر می‌کنم که زوال بخشی از طبیعته و در نتیجه بخشی جدانشدنی و غیر قابل انکار از زندگی .. اما به نظر میاد که بشر اون‌قدری که به حیات و بالندگیش فکر می‌کنه، به زوال فکر نمی‌کنه.‌‌


حیات شروع می‌شه. در دنیای آدمیزاد، کودکی متولد می‌شه، نوزاد کم‌کم به خردسالی می‌رسه و کودکی، مسیر ادامه پیدا می‌کنه تا نوجوانی و بلوغ و جوانی و اعدادی که خودمون گذاشتیم مبنا مثل ۳۰ و ۴۰ و۵۰ و میان‌سالی و بعد؟ اینجا جاییه که به نظرم یا مکانیسم مغزه که ازش در می‌ره تا بهش فکر نکنیم و یا مقاومتی در روان آدمیزاد. ‌

مسیر ادامه پیدا می‌کنه ( قطعا به شرط حیات) و انسان تا جایی که قرار هست انگار اعداد رو اضافه می‌کنه و روزهای بیشتری رو تجربه می‌کنه. ‌

از جایی حوالی سنی که خیلی هم مشخص نیست راستش، انسان شروع می‌کنه به رفتن به مسیر زوال انگار . .. مثل گیاه. گیاهی که خسته می‌شه و شروع می‌کنه به پژمردن .. انسان هم گاهی که نه، راستش همیشه این مسیر رو میره. ماهیچه‌ها ممکنه کشیده‌تر بشه، پشت‌ها خمیده‌تر بشه و دست‌ها لرزان‌تر و حافظه‌ها، کوتاه‌تر ... ‌

•‌

نمی‌دونم فکر کردن بهش می‌تونه کمک کنه که بخش دیگری از زندگی لمس بشه یا نه ولی می‌دونم فکر نکردن بهش، چشم بستن روی واقعیتیه که هر روز و هر لحظه وجود داره و نمی‌بینیمش.‌‌

اون‌جور شاید نگاهمون به پدیده زوال و خاموشی رو فقط ترس و اضطراب پیش نبرن و آگاهی، دسترسی دیگری بهمون اضافه کرده باشه.‌

•‌

نشونه‌ حیات و زوال؟ طلوع هر روز مثل همین عکس و غروب هر روز که شاید حتی اون‌ها رو هم دیگه شگفت‌انگیز نمی‌بینیم و فقط رد می‌شیم . ...

•‌

حرف حسابم چیه؟ نمی‌دونم. فقط بلند فکر کردم. ‌

شما بهش فکر کردین؟ ‌


مرگزندگیروایتطلوعغروب
پرسه‌نگار معاصر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید