اینروزها بیش از هر چیزی به این فکر میکنم که زوال بخشی از طبیعته و در نتیجه بخشی جدانشدنی و غیر قابل انکار از زندگی .. اما به نظر میاد که بشر اونقدری که به حیات و بالندگیش فکر میکنه، به زوال فکر نمیکنه.
حیات شروع میشه. در دنیای آدمیزاد، کودکی متولد میشه، نوزاد کمکم به خردسالی میرسه و کودکی، مسیر ادامه پیدا میکنه تا نوجوانی و بلوغ و جوانی و اعدادی که خودمون گذاشتیم مبنا مثل ۳۰ و ۴۰ و۵۰ و میانسالی و بعد؟ اینجا جاییه که به نظرم یا مکانیسم مغزه که ازش در میره تا بهش فکر نکنیم و یا مقاومتی در روان آدمیزاد.
مسیر ادامه پیدا میکنه ( قطعا به شرط حیات) و انسان تا جایی که قرار هست انگار اعداد رو اضافه میکنه و روزهای بیشتری رو تجربه میکنه.
از جایی حوالی سنی که خیلی هم مشخص نیست راستش، انسان شروع میکنه به رفتن به مسیر زوال انگار . .. مثل گیاه. گیاهی که خسته میشه و شروع میکنه به پژمردن .. انسان هم گاهی که نه، راستش همیشه این مسیر رو میره. ماهیچهها ممکنه کشیدهتر بشه، پشتها خمیدهتر بشه و دستها لرزانتر و حافظهها، کوتاهتر ...
•
نمیدونم فکر کردن بهش میتونه کمک کنه که بخش دیگری از زندگی لمس بشه یا نه ولی میدونم فکر نکردن بهش، چشم بستن روی واقعیتیه که هر روز و هر لحظه وجود داره و نمیبینیمش.
اونجور شاید نگاهمون به پدیده زوال و خاموشی رو فقط ترس و اضطراب پیش نبرن و آگاهی، دسترسی دیگری بهمون اضافه کرده باشه.
•
نشونه حیات و زوال؟ طلوع هر روز مثل همین عکس و غروب هر روز که شاید حتی اونها رو هم دیگه شگفتانگیز نمیبینیم و فقط رد میشیم . ...
•
حرف حسابم چیه؟ نمیدونم. فقط بلند فکر کردم.
شما بهش فکر کردین؟