من آمدم همان جا که گفته بودی. کنار همان اسکله ای که چراغ هایش چند ساعت قبل از غروب خورشید روشن می شود. چند ساعتی هم منتظر ماندم. حتی چند نفر هم دیدم آنجا و از آنها پرسیدم ساعت و تاریخ امروز را. تا که شاید مثل قبل در گردباد زمان گم نشوم. یادت می آید؟ دلم برایت تنگ شده بود و می خواستم سریعا تو را ببینم تا برایت بگویم اینجا دیگر چکاوک ها آواز سر نمی دهند. خواستم بگویم قاصدکی دیدم که وقتی چشمش به چشمم افتاد سرش را کج کرد و رفت آن بالا بالاها. اما اینقدر عجله کردم سر از دوران سیاه و سفید تاریخ درآوردم. آنجا هم منتظرت ماندم و حتی از چند نفر سراعت را گرفتم. زبانم را نمی فهمیدند. من هم آنها را نمی فهمیدم. اما فهمیدم در زمان اشتباهی منتظرت بودم. اما نیامدی. نه آن وقت نه حالا. من هم نشستم به تماشای دریا. دریا آرام بود و اسکله را نوازش می کرد. همه چیز آنجا خوب بود جز تو که نیامدی.