ویرگول
ورودثبت نام
احمد نهازی
احمد نهازی
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

خورش بامیه (قسمت اول)

ببینید این خورش بامیه خوشمزه قراره چه قشقرقی بپا کنه!
ببینید این خورش بامیه خوشمزه قراره چه قشقرقی بپا کنه!
بامیه ی عزیز
بامیه ی عزیز
بامیه، میوه‌ای سبز رنگ و مخروطی‌ شکل که مصرف خوراکی و دارویی دارد. گیاه این میوه برگ‌های پهن دارد و گل‌های درشتش، زرد و سفید می باشد.

داستان سریالی خورش بامیه - قسمت اول

حواسم باشد خوابم نبرد، مثل دفعه قبل که یک یا چند حیوان وحشیِ گرسنه به سمت ما هجوم آوردند و تمام غذاهایمان را بردند و ما ماندیم و جنگل و سفره ی پیک نیکِ خالی از هر گونه مواد غذایی. و بعدش هم بابت این خوابِ غفلت، در پاس شبانه، چه حرف ها که نشنیدم و ناسزاها که نخوردم. ولی من می دانم همه چیز زیر سر این امیر رضا بود که هنوز بعد از گذشت چندین سال وصلت با این خانواده، نمی دانم کجای ماجرا است و چه نسبتی با چه کسی دارد. حیوان هر چقدر هم گرسنه باشد مگر می تواند با ظرافت خاصی بسته های ژله را باز کند بی که جای دندانش بر روی آن بماند؟ آن روز، وقتی که از خواب بلند شدم، تمام ظرف های خورش خالی شده بود جز ظرف خورش بامیه. همه می دانند امیر رضا، حالش از بامیه و تمام غذاهایی که می توان با آن درست کرد به هم می خورد. در جواب این همه لیچارهایی که بار من شده بود، این مسئله را بازگو کردم که شاید غارت سفره ی پیک نیکِ جمعِ خانوادگی، با این همه آدم گرسنه، کار همین امیر رضای از خدا بی خبر و مکار باشد. نشان به آن نشانی که خورش بامیه از این حمله جان سالم به در برده است.

در همین حین که سر و صدا زیاد شده بود و از شدت بالای این سر و صدا، صدا به صدا نمی رسید، زیپ چادری که آن سوی جاده برپا شده بود و از چوب های نیم سوخته کنارش دود بلند می شد، باز شد. امیر رضا از چادر بیرون آمد و سکوتی عمیق بر آن قسمت از جنگلی که در آن اقامت داشته بودیم، حاکم شد. با صدایی بلند و نخراشیده، و با چشمانی خواب آلود در حالی که چشمانش را می مالید و گویی هنوز چند ساعتی خواب می طلبید، گفت:

  • مشکلی پیش اومده؟
  • مشکلی پیش اومده؟ مرتیکه ی خرسِ گنده، با وقاحت زیاد تو روی این همه آدم گرسنه نگاه میکنه و میپرسه مشکلی پیش اومده؟ آره مشکلی پیش اومده. وقتی ما خواب بودیم همه غذاها رو بلعیدی الانم هیچی نداریم واسه خوردن.

چون جرات بیان این لیچار ها را نداشتم، تمامش را در ذهن مرور می کردم و امیدوارانه از خدا می خواستم یک انسان آزاده و شجاع بین اهالی فامیل پیدا شود تا که شاید بتواند این حرف ها را حتی به شکلی محترمانه تر بگوید.

ادامه دارد...


احمد نهازیخورش بامیهداستانداستان سریالینویسندگی
احمدم، کسی که حرف ها دارد برای گفتن اما...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید