احمد نهازی
احمد نهازی
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

ما مرده بودیم


ما مرده بودیم اما تنمان داغ بود و نمی فهمیدیم. باران می بارید و تا بالای زانو هایمان را آب گرفته بود. خیالمان هم نبود. از بعد از آمدن آن ویروس مرگ بار که ما را دو زیست کرد. جای شکرش باقیست مزاجمان را عوض نکرد که خدایی نکرده مثل قورباغه های مرداب حشره خوار شویم. حالا با خیال راحت می توانیم در آب شناور باشیم. دیگر نه نیازی به کشتی هست و نه حتی بیم غرق شدن. و نه حتی بیم هجوم ترسناک کوسه ها. کوسه ها بوی خون را می شنوند. ما هم که مرده بودیم و بدنمان خون نداشت. اما تنمان داغ بود و نمی فهمیدیم. خورشید از صحنه آسمان محو شد. مثل آن روزی که تو رفتی. و سیاهی شب همه جا را فراگرفت. راه را گم کرده بودیم. باران همچنان می بارید.  پاهایمان به کف زمین نمی رسید. ظاهرا آب، خشکی های اطراف را بلعیده بود و ما زندگی مسالمت آمیز با موجودات دریایی را آغاز کرده بودیم. همه جا تاریک بود اما از دور دست، چراغ های روشنی به سمتمان نزدیک می شدند. یعنی ما را پیدا کردند؟ چه فایده؟ ما که مرده بودیم اما تنمان داغ بود ولی نمی فهمیدیم. چراغ های روشن و زیبا که تلالو نورشان ما را مسخ می کرد. نور، راه را روشن می سازد. به زندگی نکبت بار آدمی برکت می دهد. اگر آدمی این ها را می فهمید و فانوس دریایی جزیره را تخریب نمی کرد، آه باران ما را نمی گرفت. اما تنشان داغ بود و نمی فهمیدند. چراغ ها نزدیک تر شدند و ما فهمیدیم این همه روشنایی، هجوم سنگین عروس های دریایی است. ذره ای از لمس آن ها کافی بود تا پایان حیات ما و ما بالاخره فهمیدیم. چقدر هم دیر فهمیدیم. آن ها برای در آغوش گرفتن ما آمده بودند. من به این جماعت گفته بودم باران با تمام لطافتش اگر آهی عمیق بکشد دودمانمان را بر باد می دهد. عروس های دریایی آمدند و ما را در آغوش گرفتند. ما مردیم اما تنمان داغ بود و باز هم نمی فهمیدیم.

کروناحال خوبتو با من قسمت کندلنوشتهاحمد نهازیداستان
احمدم، کسی که حرف ها دارد برای گفتن اما...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید