9 بهمن
آخه اشکم در اومده بود. حالم خوب نبود. یک فهرست طولانی از کارهایی که باید میکردم جلوی روم بود. فهرستی که بارها بازنویسی و پاکسازی شده بود، اما همچنان طولانی بود. توی هر بازنویسی سعی کرده بودم خلاصه یا سادهترش کنم ولی باز هم طولانی و سخت و کمی پیچیده بود. البته فکر میکنم انجامشون بطور کلی ممکن بود، اما نه برای من. بعلاوه اینکه اونهمه کار حتی اگر انجام میشد، کیفیتی که باید و شاید رو نداشت. بنابراین باید تصمیمات تازهای میگرفتم. نیاز به تغییرات بزرگتری داشتم. تغییراتی که قطعاً توش قربانی کردن بعضی چیزها لازم بود. گذشتن از چیزهای خوب برای رسیدن به چیزهای بهتر. یا حتی گذشتن از چیزهای خوب به امیدِ رسیدن به چیزی همونقدر خوب که دستکم تکلیفش معلوم باشه!
هنوز نمیدونم اون تغییرات دقیقاً چیان. فعلاً فقط کار رو تعطیل کردم و به استراحت و تفریح و ولگردیِ خوب رو آوردم. از امروز قراره مدتی وقتم رو با قطعاً فیلم دیدن، احتمالاً خوندنِ کتابهای متنوع (داستان و تاریخ و... محبوبهام)، تمرین آوازم، شاید شروع تمرینِ سازم، احتمالاً پیادهروی، دیدن دوستانم، شاید خرید، پختن غذاهای گیاهی جدید، رسیدن به خونه و زندگی و همسر و اینطور چیزها بگذرونم و... الان دارم فکر میکنم که چه زندگی خوبی! چرا اصلاً باید به کار برگردم؟! و... خب جوابش رو میدونم. پس هیچی. ولش کن.
واقعیت اینه که من دوست دارم کاری بکنم. کاری که توش چیزی خلق کنم و به قدر خودم خاصیتی برای این دنیا داشته باشم. کارم هم همینه، اما دیگه راضیم نمیکنه. کار من به عنوان یک مربی زندگی، مربی نگرش، معلم و... خوبه، اما کوچکه، کافی نیست. یعنی این شکلی نباید باشه، باید عوض بشه... باید بهش فکر کنم...
حالا به این فکر میکنم که چرا شروع کردم به نوشتن این یادداشتهای شخصی. من هیچوقت یادداشت شخصی منتشر نمیکردم. و خب جواب این هم معلومه. قراره من مدتی خیلی به «درست و غلط» فکر نکنم و با احساساتم همراهی بیشتری بکنم. اینجا من فقط ناهید هستم و ناهید الان دوست داره بدون زیادی فکر کردن و ارزیابی کردن و مشاهده واکنشها و ویرایش کردن و... روزنگاری کنه. همینجا بنویسه و درجا منتشر کنه. الان این رو دوست داره. تا بعداً دلش چی بخواد... فردا با یک آدم خوب قرار صبحانه دارم و درباره این استراحت و تغییر باهاش حرف خواهم زد...
آدم خوب... آدم خیلی خوب...
قبل از خواب هم یک فیلم تکراری خوب میبینم.