انگار گم شده ام در میان افکار مظلَمی که روزگاری از آن دوری می کردم و تحقق آن ها را معجزه ای بیش نمی دانستم...
دلتنگی ای در کار نبود ، کسی را هم به اندرونی خود دعوت نکرده بودم اما نمیدانم دوباره سرو کله آن "منِ آمودِ دروغین" از کجا پیدا شد و من را به سرزمین گذشته برگرداند....
نباید پا به پای آن دردی کشِ خیالاتم پیش می آمدم و شروع به ژاژخایی می کردم که حال مجبور نباشم از آینه ها فرار کنم....
تنهایی شاید من را از شر آن انسان بی مشَعر نجات داد اما بهای سنگینی هم برایش پرداختم....
به قول احمد شاملو:
«انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود!توان دوست داشتن و دوست داشته شدن،توان شنفتن،توان دیدن و گفتن،توان اندُهگین وشادمان شدن،توان خندیدن به وسعت دل،توان گریستن از سویدای جان،توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوهناک فروتنی،توان جلیل به دوش بردن بار امانت وتوان غمناک تحمل تنهایی!
تنهایی،تنهایی،تنهایی عریان!...
انسان دشواری وظیفه است!...»
نرگس شیخی
دلنوشته