یک روز عصر نزدیکی های غروب که از صحافی برمی گشتم توی راه چشمم به یک دو چرخه ی آشنا افتاد . دوچرخه چپه شده بود و کسی در کنارش رو به پهلو در حالی که پشتش به من بود روی زمین افتاده بود.
نزدیکی های غروب بود و چشمم درست نمی دید . خواستم جلو تر بروم دیدم اصغر کله خر و دار و دسته اش دارند نزدیک می شوند. مشخص بود به دو چرخه چشم دوخته اند. اما به همین سادگی ها هم آن فلک زده را به حال خود رها نمی کردند پس باید چاره ای می اندیشیدم...
در حوالی های ما کسی با آن جثه دوچرخه نداشت به جز یک نفر. با همه این ها دوچرخه عجیب آشنا بود. آن قدری دیده بودمش که از دور هم بشناسمش. چشمم که به کفش های آشنایش افتاد یقین کردم عنایت است. دیدم وقت فکر کردن نیست. اگر دیر می رسیدم عنایت را یکجایی چالش می کردن. دو چرخه را
برمی داشتند که چند صباحی خوش بگذرانند بعد هم پنهانی قبل اینکه کسی بویی ببرد به یکی ناکس تر می فروختند و دو قران ده شاهی به جیب می زدند. اگر تا بحال نزدیکش نشده بودند بخاطر این بود که تنها گیرش نمیاوردند. عنایت در چشم ها دیده نمیشد. هیچ کس توی مسیر , آمدن یا رفتنش به مدرسه را ندیده بود. از آن گذشته می ترسیدند شایعات درست باشد و پدرش به فلان الدوله و چی چی سلطنه وصل باشد. آن وقت دیگر هیچ جوره نمیشد قسر در رفت. اما حالا که تو کوچه تنگ و خلوت که پرنده پر نمی زد چه برسد به رد شدن رهگذر کسی چه می فهمید کار کی بوده.
دلم را زدم به دریا و با سرعت به سمت عنایت دویدم نمی دانستم چه غلطی قرار است بکنم. فقط سعی کردم هر چه دروغ به ذهنم می آید که برای عقل این کله پوک ها قابل هضم هست و لاف بنظر نمی رسد بگویم. وحشت کرده بودم اصغر و دار و دسته اش سن زیادی نداشتند شاید چهار پنج سال از من بزرگتر بودند اما همه شان چاقو و قمه داشتند. تخم و ترکه درست حسابی که نداشتند. وقتی زمانی که چشمت را باز می کنی یک شمر پدر نمای شیره ای بالای سرت باشد که مجبورت کنت از صبح تا بوق سگ برای دو مثقال تریاک ، سگ دو بزنی و با هر کس و نا کسی در بیوفتی عاقبتش بهتر از این نمی شود.
وقتی رسیدم بالای سرش دیدم عین جنی که بسم ا... بشنود رنگ از رخش فرار کرده. دستش را با یک دست گرفتم و دست دیگرم را بردم زیر سرش که بلندش کنم دیدم عین یک تکه گوشت بی جان وا رفت. صورتم را سمت دهانش گرفتم بعدهم گوشم را بردم سمت سینه اش. هم نفس میکشید هم قلبش می زد ولی ضعیف بود به سختی حس میشد. اینجوری نمیشد بلندش کرد . جوری رفتار می کردم که مثلا نمی دانم به جز من و عنایت کس دیگری هم آنجا هست . باید یک غلطی می کردم جوری ترسیده بودم که انگار گرگ های وحشی در کمینم باشند و بخواهند تکه پاره ام کنند. زیرچشمی نگاه کردم دیدم چند قدم بیشتر نمانده به من برسند. پس با صدای لرزان که معلوم بود مثل سگ ترسیده ام شروع کردم عنایت را تکان دادم: عنایت ! عنایت! چه شده پسر! عنایت؟ نچ. اینطوری نمی شود. اگر صدایم را می شنوی طاقت بیار. آقا جانم و آتا خان تو راهن. الان می رسند . فقط دوام بیار من میروم بهشان بگویم که تند تر راه بیایند.
بعد سریع از جا بلند شدم و با حرکتی نمایشی چشمم افتاد به اصغر. زخمی که از بالای پیشانی شروع شده بود از چشمش گذشته بود و تا چانه آمده بود اولین چیزی بود که به چشمت میخورد. با تعجب ایستاده بود و هاج واج نگاه می کرد. سعی کردم بازی را دوباره دستم بگیرم.با همه ترسی که داشتم بازهم زبانم نچرخید چاپلوسی کنم بلکه کارگر افتد. صدایم را یک جا جمع کردم و گفتم: عه تویی اصغر. خدا شما را رساند. کمک می کنید عنایت را ببریم مطب؟ آقا جان و آتا خان تو راهند ولی اینی که من دیدم رنگ به رخ ندارد می ترسم دیر شود. انگار که برق از سرش پریده باشد یکهو به خودش آمد دست برد سمت کمرش یک قمه ای درآورد که شمشیر اگر می دید باید سرخم می کرد. با دست دیگر گلویم را گرفت چسباندم به دیوار و قمه را زیر چانه ام گرفت.نوچه هایش دورش را گرفتند. توی دلم گفتم خب دیگر کارت تمام است . اشهدت را همین حالا بگو که کافر از دنیا نروی.
اصغر با چشم های در خون نشسته گفت : توله سگ اصغر نه و اصغرآقا . تو دیگر از کدام جهنم دره ای پیدایت شد. رحم می کنم می گذارم بروی اما اگر لب باز کنی توی هر سوراخی که باشی پیدایت میکنم از جایی که نباید آویزانت می کنم و با همین ، سرت را گوش تا گوش می برم .
نوچه ها اعتراض کردند: همین حالا ببر اصغرخان. این عنایت معلوم نیس تخم و ترکه اش کیست نمی شود خطر کرد.
اصغر داشت گوش می داد . دیدم اگر معطل کنم حرفشان کارساز می افتد و سرم هم به خانه نمیرسد تا برایش قبر ی دست و پا کنند.
با خودم گفتم : زود باش فکر کن. آن طرف کوچه چه مغازه هایی به چشمت خورده . یالا فکر کن. کدام یکی دید بهتری به کوچه دارد. ...آها پیدایش کردم.
صدایم را یکجا جمع کردم. با بدبختی زبان قفل شده ام را باز کردم و گفتم : تخم و ترکه عنایت معلوم نیست مال من که هست. آقا جان را که می شناسید هزار تا آشنا سراغ دارد . الآن توی راهند من جلو افتادم تا لباس مادر را از چراغعلی رنگرز بگیرم همان که روبروی سر این کوچه رنگرزی دارد. او هم خبر دارد که قرار بود این ساعت بروم آنجا. موقع پیچیدن توی این کوچه ندیدیدش یا او شما را ندید؟
اصغر داد زد : رجججبب . برو بیوک را صدا کن بیاید.
رجب با سرعت به سر کوچه دوید .
خب ظاهرا کار را بدتر کردم . چندین بار به شیوه های گوناگون قطع شدن سرم را دیدم.
بیوک و رجب دوان دوان خود را به اصغر رساندند. اصغر چشمش را از من برنمی داشت یقه ام را محکم تر چسبیده بود. در همان حالت از بیوک پرسید بنال ببینم وقتی مواظب بودید کسی وارد کوچه نشود رنگرزی هم به چشمتان خورد؟
_ بله اصغرخان. درست روبروی کوچه یک رنگرزیست. یک مرد با هیبت درشت و سبیل کلفت هم مشغول رنگرزیست.
_ شما را هم دید؟
_ درست نمیدانم. شاید دیده باشد .
اصغر مثل گرگ زخمی بود دندان هایش را روی هم می سابید. فکش آشکارا تکان می خورد. چشم هایش قرمز تر شده بود. داشت می باخت باید فکری می کردم تا راضی از میدان به در رود ما را هم زنده بگذارد.
گفتم : چند نفر دیدند که من پیچیدم توی کوچه . از آن طرف هم چراغعلی رنگرز شما را دیده که آمدید توی کوچه ولی من را ندیده که از کوچه بیرون بیایم و بروم مغازه اش.
اگر آقاجان و آتاخان به خانه برسند و من هنوز نرسیده باشم می فهمند چیزی شده. با این اوصاف فهمیدن اینکه کار شماست کار شاقی نیست. اگر هم تنها بگذارید بروم به همه خواهم گفت که یک بلایی سر عنایت آورده اید.
می دانم که درد شما دو چرخه است آن را بردارید و از اینجا بروید. من هم به عنایت و بقیه می گویم که وقتی رسیدم خبری از دوچرخه نبود. اگر بخواهند شک کنند شکشان به من می رود که مبادا خودم دوچرخه را کش رفته ام و یک جایی پنهانش کرده ام.
این را گفتم و ساکت شدم. ولی توی دل لعنت میفرستادم که احمق الآن وقت التماس کردن و قربان اصغر رفتن و رحم خواستن است. معامله می کنی؟ یک نگاهی به شمشیر زیر گلویت بینداز.
یک آن حس کردم دست های اصغر سست شد . با صدای آرام و چشم هایی که معلوم بود تردید دارد ، انگشتش را تهدیدوار به سمتم گرفت و گفت : اگر بدانم چیزی غیر ازین گفته ای امانت نخواهم داد.
سرم را به نشانه تایید تکان دادم. دوچرخه را برداشتند و وقتی مطمئن شدند کسی نیست از جایی که من آمده بودم سریع رفتند.
پاهایم سست شده بود . روی زمین نشستم و چند بار عمیق نفس کشیدم. مثل اینکه زنده مانده بودم. به عنایت نگاه کردم. جثه لاغر و ضعیفی داشت. سمتش خزیدم . با هر بدبختی ای که بود تکه گوشت وا رفته را به دوشم کشیدم و از زمین بلند شدم. راه خانه نزدیکتر بود. تا مطب شاید دوام نمیاورد.هوا دیگر تاریک شده بود. به نزدیکی های خانه رسیدم دیدم مادر دم در خانه چادر سر کرده و نگران ایستاده چشمش که به من افتاد با دست به سمت صورتش چنگی زد و به سمتم دوید :
خدا مرگم دهد چه بلایی سرت آمده کجا بودی ؟این دیگر کیست ؟
در حالی که سریع و تند به سمت در خانه می رفتم گفتم نگران نباش مادر من خوبم. توی راه بی حال افتاده بود. قضیه اش مفصل است . داشتم نفس کم میاوردم. سریع وارد پنجدری شدم . مادر داد زد اکرم متکا بیاور. اکرم خانم به همراه شوهرش مشدعلی در خانه ما کار میکردند. آن ور حیاط هم خانه کوچکی داشتند و با ما زندگی می کردند. برخلاف مشدعلی که لاغر و نحیف بود اکرم کمی چاق و قد کوتاه بود. پیراهن های گلدار می پوشید و روسری را با سنجاق زیرگلو چفت می کرد.
عنایت را روی زمین کنار پشتی ها گذاشتم . اکرم بالش آورد و سرش را روی بالش گذاشتیم. برگشتم به پشتی تکیه دادم. یک پایم را دراز کردم و کف آن یکی را روی زمین گذاشتم و آرنجم را روی زانویم گذاشتم . کمرم بدجوری درد گرفته بود.
گفتم : عنایت است. همکلاسی ام. سر راه دیدم یک گوشه بی حال افتاده . خانه نزدیک بود ، آوردمش اینجا.
مادر گفت : می روم به آبا بگویم بیاید یک سری بزند. حتما ضعف کرده و از حال رفته...
مخلصیم
امضاء :