اسفند که می شد مامان چادر سر می کرد ، بابا شال و کلاه می کرد ، داداش کوچیکه رو بغل می گرفت و می رفتیم بازار. دیدی یسری چیزا یه حس خاصی داره که فقط یه زمان خاصی حسشون میکنی ؟
بازار اسفند همینطوری بود. یا وقتای خونه تکونی که مامان چادر می پیچید دور خودش چنتا روزنامه رو مچاله می کرد بعد باهاش پنجره ها رو تمیز می کرد . صداش هنوز تو گوشمه یا مث وقتایی که بابا رو مجبور میکرد فرش به اون بزرگی رو کشون کشون بیارن تو حیاط . با شلنگ خیسش می کردن تاژ روش میریختن و بعدِ کلی سابیدن با فرچه، کفِشو با پارو می گرفتن.
داشتم می گفتم
اسفند می رفتیم بازار ازون بازار قدیمیا که شلوغ می شد سقف بزرگ گنبدی داشت از عطاریاش که می گذشتیم کلی پودر رنگی رنگیو که نمیدونم چی بودن بو می کردم . بوشونو خیلی دوس داشتم . ازشون گل سرخ خشک می گرفتیم که مامان بریزه تو چایی . برا مهمونایی که عید دیدنی میومدن خونمون .
برا من جوراب سفید توری می خریدیم با یه جفت کفش سفید که یه کوچولو پاشنه داشت . همه کفش سفیدا رو تو مغازه امتحان می کردم . می خواستم ببینم کدوم موقع راه رفتن صدای پاشنه کفشای مامانو میده . مامان نمیذاشت کفشاشو بپوشم می گفت پاشنه شون می شکنه دیگه نمیشه دوباره خرید . ولی صداشونو دوس داشتم.
یادم میاد پیراهن صورتی که خیلی دوسش داشتم هم خریدیدم دیگه از خوشحالی رو پا بند نمی شدم . دوس داشتم زودتر عید برسه . خونه که می رسیدیم چن دور میپوشیدمشون و جلو آینه وایمیستادم خودمو نگاه کردم. مامان بزرگ برامون سبزه درست کرده بود . سنجد و سنبلِ سفره هفت سین رو هم می خریدیم بعد میرفتیم سمت ماهی قرمزا بابا همیشه ازم می پرسید کدومشونو می خوام . میگشتم اونی که از همه پر رنگ تر بود و انتخاب می کردم.
شب عید غذا سبزی پلو با ماهی بود. ماهی دوس نداشتم ولی ماهی شب عید انگار جادو شده بود فک کنم بخاطر نارنجی بود که شب قبلترش مامان روش می ریخت . بعد سال تحویل همه فامیل خونه مامان بزرگ و بابا بزرگ جمع می شدیم . یادش بخیر از لای قرآن عیدیا رو در میاوردن و به همه عیدی میدادن .
شیرینی عید تو خونه مادر بزرگه ، شیرینی نخودچی و شیرینی مشهدی و لطیفه بود . همیشه میگشتم اونی که خامه اش زیاد بود رو برمی داشتم. مامان قبلش تو خونه گوشزد میکرد که اگه آجیل آوردن پسته و بادوما رو سوا نکنم . می گفت کار زشتیه. برا همین سریع با چشم میگشتم از اون قسمت ظرف که فک میکردم پسته و بادوم بیشتری داره ، برمیداشتم.
عیدا بعد از ظهرا دیگه کسی نمی خوابید یا می رفتیم عید دیدنی یا مهمون میومد عید دیدنی . نمی شد با بچه های فامیل ، با چادر نماز و پشتیا برا خودمون خونه درست کنیم . اصلا بعد خونه تکونی جرئت این کارو نداشتیم...
گذشتن. اون روزا گذشتن...
ولی کاش می شد آدما میتونستن گاهی به اندازه چن دقیقه یه سر برن قدیما یه سری حسا رو دوباره احساس کنن و برگردن ...
مخلصیم
عیدتون مبارک
بیست و نه اسفند هزار و سیصد و نود و نه
پ. ن : خاطرات واقعی من نیستن ولی حال و هواشو دارم.
قبل خدافظی یه چیزیم میخواستم بگم تا یادم نرفته :
حتما نوشته های قبلی من رو خوندین منظورم عنایته. راستش دیدم اینطوری اگه بخوام ادامه بدم هم حجم نوشته زیاد میشه هم چون فاصله بین نوشته های هر قسمت زیاد هست قبلیا از یاد میره.
تصمیم گرفتم همه داستانو یکجا بنویسم و به صورت کتاب الکترونیکی در بیارم. خیلی دوست داشتم تا عید آماده میشد ولی خب متاسفانه حجم کارایی که باید انجام بدم خیلی زیاد شده.
دعا کنین بتونم بنویسم و از همه مهمتر بستری باشه که بتونم کامل شده اش رو قرار بدم
امیدوارم اول قرنی سال خوبی داشته باشین و دلتون همیشه بخنده (: