ویرگول
ورودثبت نام
Maryam Nasiri Rzi
Maryam Nasiri Rzi
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

بی خوابی از سر دلتنگی...

خیلی کوچیک بودم که یک روز خودم رو توی شرایطی دیدم که دیگه پدری ندارم. البته قبلش هم نداشتم. اصلا هیچ وقت نفهمیدم "پدر داشتن" یعنی چی، و چه حسی داره اصلا !
نمی دونم این حرفا برای اولین مطلبی که می خوام بنویسم اینجا مناسب هست یا نه، تنها اینو می دونم که فقط می خوام بنویسم. دیگه به بعدش فکر نمی کنم. امشب بی خوابی عجیبی زده به سرم. این مشکل رو سالهاس که دارم اما بعضی وقت ها متوجه میشم که دلیلش یه چیز معمولی نیست؛ بلکه یک احساس خاصه. حسی که یهو سراغت میاد و خواب زده میشی....خودتم دقیقا نمی دونی چرا ، ولی همین که اشکات جاری میشن، کم کم میفهمی که آره، این به خاطر دلتنگیه...
دلتنگ یه کسی هستی .. یکی که بوده و حالا دیگه نیست، یکی که برات خیلی عزیز بوده و ته وجودت انگار دفن شده بود، یکی که مدتهاس ازش بی خبری و نه صداشو میتونی بشنوی و نه تصویر چهره اش رو میتونی ببینی.
امشب دقیقا از همون شب هاس....یهو حسش اومد سراغم. اون داییمه. یک مرد نازنین، یک انسان شریف و مهربون، یکی که برام پدری کرد وقتی هیچ پدری نداشتم .. کسی که خیلی دیر شناختمش و خیلی دیر ارزشش رو توی زندگیم فهمیدم ولی حالا تا آخر عمرم یادش باهام میمونه و هیچ وقت کارهایی که برام کرد، فراموشم نمیشه.
این دایی دوست داشتنی، اسمش "سعید" بود. چه خوش سعادت بود کل خانواده ما که همچین کسی با این اسم زیبا هوامون رو داشت و پدری کرد برای هممون. آخه خودشم در سن جوانی و درحالی که فرزند ارشد (و پسر بزرگ) خانواده بود، پدر بزرگوارش رو از دست داد. و همونطور که خودش برام تعریف می کرد، از اون روز به بعد به جای پدر مسئولیت کل خانواده به دوشش افتاد. البته دو برادر دیگه هم داشت که یکیشون هنوز خیلی کوچیک بود و دیگری کمی از خودش کوچیک تر. به ترتیب "محمود" و "مسعود" نام دارن.
این مرد جوان حالا باید زندگی شش خواهر و دو برادر دیگش و همینطور مادرش رو که دیگه حواس جمع نداشت، بعد سکته قلبی پدر که کسب و کارش در شرایط خوبی نبود، جمع و جور می کرد. تبدیل شد به حامی خانواده، پشتوانه خانواده، و البته در این راه تنها هم نبود........حمایت "زیبا" خواهر بزرگتر رو داشت. پا به پای هم از این خانواده بزرگ مراقبت می کردن، هر چی که احتیاج داشتن براشون فراهم می کردن. به نوعی قسم خوردن که تا وقتی زنده هستن، نذارن تک تک اعضای این خانواده کمبودی احساس کنن.
آره، قصه شون جالبه. میشه هزاران هزار مطلب یا کتاب دربارشون نوشت. اینکه چه از خود گذشتگی هایی کردن، چه جوری پشت خانواده بودن و چه زحماتی کشیدن که من البته بخش محدودی ازش رو می دونم چون خیلی باهاشون زندگی نکردم و کنارشون نبودم. قضیش مفصله، به خاطر کدورت ها و مشکلاتی که بین این خواهر و برادرها وجود داشت، من نتونستم خیلی از نعمت داشتن یک خانواده خوب و حضور در جمع با صفاشون استفاده کنم. خیلی تنها بودم...
با این حال، همیشه به لحاظ مالی مارو حمایت می کردن، از زمان بچگیم تا الان که اواسط دهه ۲۰ زندگیم هستم. همیشه میگم ای کاش بهشون نزدیک تر بودم و بیشتر می دیدمشون. و بالتبع بهتر می شناختم همشونو. با داییم به صورت جدی در زمان دانشگاه آشنا شدم. اینکه چجور مردیه، چه افکاری داره و چه اتفاقاتی در زندگیش افتاده و چیا در این عالم تجربه کرده...واقعا چیزی ازش نمی دونستم، تقریبا هیچی. با اینکه دیده بودمش چندبار، میومد خونه مون و برام از کانادا شیرینی و کادو میاورد. کلی چیزهای باحال!
مادرم میگه همیشه توی خانواده به کسی که از تکنولوژی روز دنیا سر درمیاره و به تازه ترین چیزها دسترسی داره و در اختیار بقیه اعضا میذاره، معروف بود. به منم گوشی و یک لپتاپ تقریبا قدیمی که خودش استفاده می کرد هم داد. یک تبلت و ام پی ۴ هم همینطور.
خیلی مهربون بود. نمیشد دوستش نداشت. مدل خاصی هم حرف میزد. همیشه بهم انرژی مثبت میداد، جملات انگیزه بخش و روحیه بخش می گفت. حتی یادمه که گفت یه روزی من با ماشینم میام اکباتان و سوارش می کنم میبرمش بیرون بریم گردش. ها ها، عجب حرفی! من و چه به ماشین روندن :)
با اطرافیانش هم همینطوری بود. به همه محبت می کرد، هر چی حالشو خوب می کرد به نوعی با بقیه مخصوصا دوستان و خانوادش تقسیم می کرد. عاشق زندگی بود. به گل و گیاه هم علاقه زیادی داشت و خودش پرورش میداد. البته فقط داخل منزل خواهرش که ساکن اکباتان بود. اومده بود اونجا چند سالی از مادر پیرش که دچار زوال عقل بود مواظبت می کرد. از خودش خونه نداشت و در منزل خواهرش مقیم بود.
هیچ کس فکرش رو هم نمی کرد که دوران کرونا بیاد و یک دفعه همه چیز تغییر کنه یا از هم بپاشه.
از زمان مرگ پدربزرگ تا فوت دایی بزرگم بر اثر کرونا، عزادار مرگ هیچ عزیزی نشده بودیم. این برام غم سنگینی بود. دایی رو از دست دادیم اونم فقط بخاطر یه ویروس لعنتی، و البته یک اشتباه بد که به قیمت از دست دادن جونش تموم شد. ترک یکباره سیگار به دلیل هشدار یک پزشک!
ماجراها داشت این مرگ نا به هنگام داییم که الان حس نوشتنش نیست. هنوزم بعد گذشت سه سال، هممون تو شوکیم. همین قبل عید بود که رفتیم سر خاکش و سفره هفت سین براش چیدیم. به یادش حرف زدیم و گریه کردیم. من از تمام اون لحظات فیلم و عکس گرفتم، بعد توی گروه خانوادگی در واتساپ ارسالشون کردم.
خواهر بزرگش یعنی زیبا افسرده شد رسما. هر فرصتی پیدا کنه میشینه بخاطرش گریه می کنه. آخه خیلی بهش نزدیک بود و عمیقا برادرش رو دوست داشت. واقعا سخته خبر سکته مغزی برادر عزیزت رو اونم توی خونه خودت که سالها مهمونش بوده (اما مثل میزبان به اون خونه و کارهاش رسیدگی می کرد) بشنوی. و بعد دو روز بستری شدن در بیمارستان، با مرگش مواجه بشی. بعدم نمیدونی چجوری این خبر رو به دوتا دخترش بدی که از کانادا اومدن و منتظر دیدن باباشونن (که خبر مرگش رو به ناچار از اونا پنهان کرده بودن تا شوکه نشن).
خیلی خیلی شرایط سختی بوده. خاله هنوزم اوضاع روحی خوبی نداره. بیشتر از قبل احساس تنهایی میکنه. ازدواج نکرده و فرزندی هم نداره. همه دلخوشیش مادر و همین برادری بود که رفت...
من و مادرم از همه دیرتر فهمیدیم که این اتفاق برای داییم افتاد. مامانم چند سال پیش سکته قلبی کرده بود و عمدا بهش نگفتن. در واقع کم کم بهش گفتن. اولش فکر می کرد رفته کانادا (عشق عجیبی به کانادا هم داشت و اونجا رو مثل بهشت می دید) و اونجا تحت درمانه، ولی بعد که یکی از خاله هام بهش حقیقت رو گفت، به شدت حالش بد شد و زد زیر گریه. من خیلی بهم نریختم چون یه چیزایی حس کرده بودم. نه پیامم رو جواب داده بود و نه گوشی موبایل رو برمیداشت. آخرین بار به هممون توی واتساپ یک پیام مشترک درباره وضعیت نگران کننده سلامتیش نوشته بود. بالا سر قبرش هم این پیام دوباره خونده شد.
ما حتی تو مراسم خاکسپاریش هم حضور نداشتیم چون اصلا نمی دونستیم چنین اتفاق تلخی افتاده!!
از بعد روزی که فهمیدم داییم دیگه تو این دنیا نیست، دیگه هر وقت شب ها سرمو روی بالش میذارم به یادش میفتم. یاد خاطراتی که با هم داریم. یاد صحبتاش. همیشه بهم زنگ میزد و احوال خونه و مادرم رو جویا میشد. دیگه حتی صداشم نمی تونم بشنوم. خیلی دلم براش تنگ میشه....
ای کاش بود، ای کاش می تونستم برم، کلی بوس و بغلش کنم بهش بگم: "دایی جان، من اینجام. دیگه احساس تنهایی نکن. دیگه شبا به حسرت روزهای گذشته اشک نریز. فکر نکن کسی به فکر تو نیست. میدونم همه سختی ها، همه فشارها و نگرانی های آینده این خانواده روی دوش توئه. میدونم حواست به هممون هست و هوامونو داری، ولی خودت بیشتر از همه نیاز به محبت، توجه و حمایت داری. هر چی داشتی از وجود نازنینت به این دنیا، به خواهر و برادرات، به خانم و بچه هات که ازت مایل ها دور بودن، به رفقا و همکارات بخشیدی. تو بهترین بودی و هستی. تو الگوی همه مایی. خیلی مردی، خیلی. تو پدر بودن، تکیه گاه و پشتوانه بودن، و یک مرد واقعی بودن رو معنا کردی. خیلی چیزا از یاد گرفتیم. هیچ وقت محبت هایی که در حقمون کردی یادمون نرفته و نمیره هرگز. مارو ببخش اگه اونطور که باید تو رو ندیدیم و به نیازهات توجه نکردیم ... با همه نبودن ها و غیبت هامون، ولی اینو بدون که خیلی دوستت داریم."

بی خوابیدلتنگیپدرداییکرونا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید