دو روز میشد که داشتم مینوشتم.
اول برای اینکه بتونم مکالمه بهتری داشته باشم و در ادامه داشتم به ویس گوش میدادم تا بتونم منطقی حرف بزنم و ادامه بدم.
کمکم نوشتم تا کینه از لابهلای انگشتام خالی بشه.
مینوشتم که آدم بهتری باشم و مثل دیگران عمل نکنم.
از خودم ناراحت بودم، برای اشکهایی که داشتم میریختم؛ اما سعی نکردم اون ها رو مخفی کنم. اول فکر میکردم اشکهام نشونه ضعفمه و دارم احساسی با قضیه برخورد میکنم؛ اما هرچی ادامه دادم و نوشتم، فهمیدم اشکهام بهخاطر شوکه شدنم از اتفاق و حرفهایی هستش که داشتم میشنیدم.
من در خلاء زندگی نمیکنم و این رنج زندگی با آدمهاست.
رنجی که سعی کردم بافاصله گرفتن از اونها التیامش بدم. ارتباطهایی که باعث شد حصاری دور خودم بکشم و به اتاقم پناه ببرم و ارتباطاتی دیگه که منو از اون حصارها بیرون میآورد.
با همهٔ اتفاقات میدونستم که دارم بین همین آدمها زندگی میکنم و همه سعیمو کردم که حقیقت رو جسورانه بگم؛ اما هر جا که ممکن بود مهربان باشم.
میدونم در ابتدا برام سخت خواهد بود.
ترجیح دادم در ارتباطم با آدمها قاطع و راسخ باشم و بیشتر مواظب زخمهای کوچیکی باشم که ممکنه با حرفها و برخوردم به آدمها بزنم.
محمدرضا شعبانعلی در دوره گفتگوهای دشوار میگه:
ما بیشترین هزینههای زندگیمون رو وقتی میخوایم بهطرف مقابل ثابت کنیم احمق نیستیم، پرداخت میکنیم…ما باید در گفتگوهای دشوار به یک حقیقتیاب تبدیل بشیم…ما داستانی نساختیم که دنبال تأییدیه اون باشیم، ما مصاحبهای تشکیل میدیم که به حقیقتی که میخوایم نزدیک بشیم و راهکار و راهحلی که میخوایم رو بهتر پیدا کنیم…
کل این دو روز سعی کردم وقتی وارد گفتگو میشم بتونم بعد اون گفتگو سهم خودمو درست انجام داده باشم و میدونم کجا برای این بهترشدن برم.
www.nasrinsoleimani.ir