ساعت ۸ شب بود، شام کوکی را گذاشتم و چراغها را خاموش کردم.
میخواستم امشب هرچه زودتر تمام شود، درونم آشوب بود.
هرتکهی وجودم داشت به چیزی فکر میکرد و مشغول انجام کاری بود و دیگر توانی برای جمعکردن تکههای وجودم نداشتم.
حتی از جمع کردم تکههایم وحشت داشتم، از قلبی به شدت امیدوارم به انسانها وحشت داشتم.
مسکنی خوردم که کنار آشوب درونم درد جسمانی هم همراهم نباشد.
نمیدانم چطور خوابم برد، فقط میدانستم چشم باز کردنم با وحشت و ضربان قلب شدید بود.
خوشحال شدم که شب را پشت سر گذاشتم و به ساعتم نگاه کردم و دیدم هنوز ساعت ۱۲ شب هستش.
شب هنوز دست از سرم برنداشته بود، سریع دوباره به تخت برگشتم که تکههای وجودم شروع به سرویس کردن دهانم نکنند.
مکالمهای درباره حق و انتظار محمدرضا شعبانعلی در ذهنم مرور میشد:
گفت: گلهات چیست؟
گفتم: حق من این نبود.
گفت: حق تو چی بود؟
من هم توضیح دادم که حق من این بود که او این را بگوید و فلان جا به آن شکل برخورد کند.
دوستم به آرامی گفت:
اینها که گفتی، حق تو نبود. انتظارات تو بود.
گفتم: پس حق من چه بود؟ گفت حق تو همین بود که برایت اتفاق افتاده.
کسی را انتخاب کردهای. حمایت کردهای. به نقطهای رساندهای که نظرش حتی بر روی سرنوشت خودت تاثیرگذار شده. او هم نظرش را اعمال کرده است. اتفاقاً اینطور که تو شرح میدهی، بارها و بارها میتوانستی حدس بزنی که چنین سرنوشتی در انتظار توست.
وقتی میگویی چنین کرد و بخشیدم. چنان کرد و چشم پوشی کردم. نشان میدهد که منتظر اشتباه بزرگتری بودهای که قابل چشم پوشی نباشد. او هم انجام داده.
همین.
اما درد من از انتظارم نیست. میدونستم قراره همچین بلایی سرم بیاد و تمام اینها را مدیون قلب امیدوارم هستم. نمیخواستم تکههای قلبم کنار هم برگردن و دوباره به انسان امیدوارم شوم…