ناطق
ناطق
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

بخش پنجم - خداحافظ زی

بعضی وقتا دلم میخواست ربات بودم؛ یه موجودِ بی احساس که بازدهیش در قبال مسئولیتی که براش تعریف کردن، 99.99% ئه و هیچ عامل بیرونی باعث نمیشه حرکت ربات به سمت مقصدش متوقف بشه؛ شاید کند بشه ولی هیچ وقت متوقف نمیشه.

مشکل من همینه؛ من باید تو 15 سالی که تا پایان دوران جوونیم فرصت دارم، یک سری وظیفه مشخص رو انجام بدم که در نهایت بتونم تو 65 سالگی، شااااید زندگی خوبی رو داشته باشم. این باید رو من تعریف نکردم، سیستم برای من تعریف کرده. سیستم الهی، سیستم جهانی کره زمین، سیستم کشورم ایران، سیستم جامعه ای که دارم باهاش زندگی میکنم، سیستم محله م، سیستم خانواده م، و در نهایت سیستم زندان ذهن خودم این وظیفه رو تعریف کرده. من ربات نیستم، ولی وظیفه م با وظیفه رباتها تفاوتی نداره. من احساس دارم، من عاشقم، من چیزی بیشتر از یه رباتم، ولی در حال حاضر روی کره زمین پست تر و حقیر تر از رباتی هستم که دارم باهاش این چرندیات رو مینویسم.

توی این بلبشو، من عاشق شدم؛ عاشق زی. شاید فک کنید زی اسم مخفف یه دختر یا پسره که زمانی عاشقش بودم و الان دارم در فراق اون مثل میلیونها نوجوون 18-17 ساله چسناله می کنم؛ که "تقریبا" اینطور نیست. زی چیزی فراتر از این حرف هاست.

زی یک احساسه، احساسی که سالهاست دنبالشم، هیچ وقت توی زندگیم تجربش نکردم و با تک تک سلول های بدنم دوست دارم به اون حس برسم. زی یک دنیاست؛ دنیایی که من به اون تعلق دارم، ولی میلیونها فرسنگ و هزاران قرن از اون دورم. زی دنیایی موازی این دنیاست که من به تمام آرزوهام رسیدم: بهترین آهنگساز دنیا شدم، دیگه لکنت ندارم و دارم تو شغلی که دوستش دارم با عشق جون میکنم و عرق میریزم، توی کاریزماتیک ترین حالت ممکن هستم و زندگیم کاملا برنامه داره و به طور صد در صد از زندگیم راضیم.

شاید بپرسید که این که اسمش عشق نیست. همه آدمای دنیا تو ذهنشون یه آرمانشهر دارن که سعی می کنن بهش برسن. داستان چیه؟ خب، فرق من اینه که من درصد خیلی بالایی از زمانم تو زندگیم رو صرف غرق شدن در این آرمانشهر می کنم. زندگی عادی من فوق العاده مزخرفه؛ من آهنگساز فوق العاده ضعیف و مزخرفیم، من تو آزمونای آزمایشی کنکور افتضاحم، توی جمع های مختلف همه فک میکنن من نِرد یا عقب مونده یا چیزی شبیه به اینم و به طور کلی در لجن زندگی می کنم (که بازم خداروشکر بابت همین لجن). بنابراین کاملا طبیعیه که خواه ناخواه توی این دنیای خیالی غرق بشم و هیچ سنسی از اتفاقات واقعی که اطرافم میفته نداشته باشم. و اینکه الان تقریبا 9 ماهه تو قرنطینه ایم هم مزید بر علت شده.

خب، اگه من یه روانشناس بودم و مراجعه کننده م دو پاراگراف بالا رو برام تعریف می کرد، بهش می گفتم که شما (یعنی من) دچار overthinking و کمال گرایی شدی. یعنی هم به طور مفرط به چیزهای غیرواقعی فکر می کنی، هم به خاطر کمال گراییت درباره زندگی، به چیزی که داری قانع نیستی، ولی مثل یه انسان عاقل نمیای تلاش کنی که به کمال برسی؛ میدون رو خالی میکنی و میری به ناکجاآباد. مشکل تو اینه.

منم از وضعیت موجود خسته شدم. overthinking تقریبا از اول زندگیم با من بوده و چون خیلی شیرین و لذت بخش بوده و هست همیشه، تا الان تلاشی نکردم که از زندگیم حذفش کنم. کمال گرایی هم یه چیز طبیعیه؛ همه نوجوونا تو سن 15-20 این مشکل رو دارن؛ ولی من اگه بخوام یه حرکت فوق العاده بکنم، باید مافوق غالب نوجوونا رفتار کنم. آدمی باش که نه می گوید، با بله گفتن محصولی حاصل نمی شود. بنابراین باید در کنار تمریناتی که برای درمان لکنت انجام میدم ( و بخاطر همین کمال گرایی و overthinking خیلی تا الان ضعیف بودم )، یه سری روتین شخصی برای خودم بچینم که مجالِ فکر کردن درباره زی رو نداشته باشم. چیزایی که همین الان به فکر من رسیده اینان:

  1. اصلا ورزش نکنم، مگر به صورت منظم و مداوم. ورزش باعث سلامتی میشه، ذهن آدم رو منطقی میکنه و سازماندهی میده، ولی اگه جسته گریخته و رندوم باشه اصلا جوابگوی این وضعیت من نیست.
  2. هدفم رو در هر برهه زمانی مشخص تر کنم. آدمی که ندونه میخواد کجا بره، هر بادی ممکنه با خودش به هر جهتی که میخواد ببره.
  3. برای زندگیم برنامه ریزی عاقلانه بکنم. قدمای کوچیک بردارم ولی مداوم. قدمای بزرگ باعث میشن جا بزنی و کلا اهداف انجام نشده بمونه و حسرت انجام ندادن اهداف.
  4. چیزایی که باعث میشن از مسیرِ هدفم منو دور کنن رو از زندگیم حذف کنم و جاشون رو با چیزای مفید پُر کنم. مثلا امسال که کنکور دارم، آهنگسازی و کلا موزیک گوش دادن برای هدفم (کنکور) سمه، و من باید حذفشون می کردم. و برای اینکه شخصیت هنریم ارضا بشه، جاش دارم هر از چند گاهی نقاشی می کنم. هرس کردن علفای هرز قبل کِشت لازمه.

اگه چیزای بیشتری به ذهنم اومد تو بخشای بعدی می گم. دمتون گرم که تا اینجا خوندید.

پ.ن: چرا زی؟
خب، من گفتم زی تقریبا معشوقه من نیست. یعنی اینکه هست. زی دختریه که 3 ساله عاشقشم، ولی اون از اینکه من وجود دارم هیچ اطلاعی نداره و من تا الان فقط برای رسیدن بهش تلاش می کردم؛ مثلا هدفم از آهنگسازی چندین مدت این بود که: چون من هیچوقت نتونستم وارد قلب زی بشم، میخواستم انقد تلاش کنم که یه روز بهترین آهنگساز دنیا بشم و برم تو گوشِ زی.
ولی دیگه این کارو نمی کنم؛ من باید مزرعه خودمو پربار کنم، چون در نهایت، هدفِ دنیای زی و دنیای من اینه که من لذت ببرم از بودنم. هدف دیگران نیست، هدف خودِ خودِ خودمم.

بنابراین، خداحافظ زی.

لکنتعشقعاشقخداحافظروزنوشت
سلام. من مسعودم؛ یک فرد دارای لکنت. میخوام با شما اتفاقات و چالش هایی که در زندگی روزمره و در مسیر درمان دارم رو با شما به اشتراک بزارم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید