تنها چیزی که می دیدم چشم های مشکی رنگش بود و نه چیز دیگه، قبلا از چشماش براتون گفته بودم، نه؟
چشم هاش انگار از همیشه عمیق تر شده بود، جدی بود و انگار حرفی برای گفتن داشت، چشم هاش داشتن با من حرف میزدن و من نمیدونستم که چی میگه، نمیتونستم سناریو بچینم و خودم نتیجه گیری کنم، من زبون چشم هاش رو بلد نبودم، اعتراف میکنم که نمیدونستم چی داره بهم میگه، ولی یجوری نگام میکرد که انگار صدای تپش قلبم رو میشنوه و میدونه چی تو دلم میگذره، ترسناک بود، میخواستم نگاهم رو ازش بدزدم، اما یه جفت قرنیه مشکی چسبیده بودن به نگاهم و هر طرف رو نگاه میکردم نگاه جدی اش رو میدیدم، اینبارم مثل همیشه خواب بود، خیال بود، ولی، ولی چشماش رنگ واقعیت داشت، رنگ زندگی داشت، میدونین، به نظرم آدمای عاشق قشنگ زندگی میکنن،حالا این عشق ممکنه نسبت به هرچیزی باشه، آدم وقتی عاشق باشه رویاهای قشنگ میبینه، یه صندوقچه پر از احساسات قشنگ توی دلش داره، راحت تر با یه انسان دردمند دیگه همدردی میکنه، راحت تر بدی ها رو میبخشه، دنیارو قشنگ تر میبینه و زندگی رنگ و بوی شادمانه تری براش داره، حتی اگه اون عشق فقط تو دل خودش باشه، حتی اگه این صندوقچه ی توی دلش درش قفل باشه، حتی اگر هیچکس ازش خبر نداشته باشه، عشق، خون آدم رو رقیق تر میکنه، عاشق باشین :)