زمستان است برف می بارد
« هوا جی ورف بوارسه پیته پیته
یته لاکو بدام چاشو فیویته
دسون ورف مونس، دیم خون لیته
نیگاه قوش مونس ، می دیل چی سیته ??️❄️»
یادش بخیر اون موقع مثل الان نبود که آسمان تقی به توقی بخوره مدارس تعطیل بشه تازه هم چند روز بعد ازبرف هم بخاطریخبندان تعطیل باشه، زمان مابرف سنگین میبارید ولی ما مدرسه میرفتیم. نمیدونم اون موقع برف زیاد میبارید یا اینکه قدهای ما کوچک بود که توی برف فرو میرفتیم، با اینکه چکمه بلند هم میپوشیدیم ولی بازهم برف از بالای چکمه توش میرفت و پاهامون یخ میزد، یادمه یه روز برفی که بعد از چلاف و چلوف زدن تو برف بالاخره به مدرسه رسیدم بچهها از سرما دور بخاری جمع شده بودن و یه کم درجه قطرهای بخاری نفتی رو بالا آوردن، ناگهان بخاری آتش گرفت و همه بچه ها وحشت زده به طرف در کلاس هجوم بردن و هیچ کس به عقلش نرسید که درجه بخاری رو کم کنه و ببنده.
مدرسه ما دوشیفته بود صبح به سختی از رختخواب گرم ونرم بیرون میومدیم، لباس گرم می پوشیدیم، با شالگردن سرو صورتمون رو باند پیچی میکردیم و کیف و چتر بدست عازم مدرسه میشدیم گاهی اوقات باد چتر رو با خودش میبرد و یا توی دست برعکس میشد و میشکست. بالاخره لرزان و خسته به مدرسه میرسیدیم و دوباره موقع برگشت به خانه خیس و با یه عالمه نقطه چین گلی برپشت لباس به خونه میرسیدیم. مادر با هزار زحمت لباسها رو تمیز و خشک میکرد که بتونیم دوباره بپوشیم تا ساعت ۲ در مدرسه حاضر باشیم.
انگار قبلنا زمستان سردتربود بچه ها تو کلاس اکثرا سرماخورده بودن و سرفه میکردن و دماغها هم همیشه آویزان بود و نمیدونم چرا خشک نمیشد هرکاری میکردی بازهم پایین میومد کلینکس هم که نبود مجبور بودیم با دستمال پارچه ای پاک کنیم بااون حال زارمدرسه میرفتیم
بدتر از همه وقتی بود که برف بند میومد، از یه طرف یخبندان میشد و زمین یخ میزد و مثل سرسره میشد و باید با احتیاط راه میرفتیم که یهبار کله پا نشیم و از طرف دیگه چکه سفالها شروع میشد، قندیلهای یخ بسته آب میشدن و ممکن بود بیهوا روی سرمون بیفتن. برف کوچهها خیلی دیر آب میشد فقط یه راه برای رفت و آمد باز میکردن که دو طرفش مثل کوه برف بود.
غروب که از مدرسه برمیگشتیم پاهامون بر اثر سرما کند میشد، برای گرم کردن پاهامون اونا رو به علاالدین یا بخاری میچسبوندیم ناگهان جیزو ویز بلند میشد و پا و جوراب با هم میسوخت!
اگه یادتون باشه لباسها رو روی بخاری یاعلاالدین میذاشتیم تا خشک بشه و بعد یادمون میرفت برداریم و با به مشام رسیدن بوی سوختگی یادمون میومد و اکثرا رنگ لباس بعداز سوختن به رنگ شیرکاکائو امروزی میشد
خلاصه گذشت آنروزها و امروز برایمان خاطره شد.
پ.ن:چند تا از دوستان ترجمه فارسی شعر گیلکی که در اول متن نوشتم خواستند که مینویسم
هوا جی ورف بوارسه پیته پیته
یته لاکو بد!م چاشو فیویته
دسون ورف مونس، دیم خون لیته
نیگاه قوش مونس ، می دیل چی سیته
ترجمه :
از هوا برف درشت درشت می بارید
یه دختری رو دیدم که چادرشب به دورش پیچیده بود
دستاش مثل برف سفید و لپ هاش هم مثل خون سرخ بود
مثل یه عقاب (قوش) نگاه میکرد و من هم از درون دلم خاطرخواهش شد