ویرگول
ورودثبت نام
General
General
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

دورافتاده ...

من متعلق به نیمه سرد و ساکت دنیا ام ، همانجا که هیچکس تمایلی به حضور در آن را ندارد ، در تاریکی و سرمای مطلق رها شده ام ، دقیقا همانجا که جز سایه ی خودم کسی را همراه ندارم .


در کنج خلوتم سکوتی پر هیاهو آرامش مطلق دنیای سیاهم را بهم می‌ریزد ، فریاد هایی که در قالب سکوت در ظاهرم خودنمایی می‌کنند .


من قاتل هستم ، قاتل حرف هایم ؛ به قدری حرف هایم را کشته ام که دهانم بوی خون می‌دهد ؛ اما گهگاهی دلم فریادی می‌خواهد که با آن برای روح خسته ام طلب کمک کنم ، دستی بیاید که مرا از اعماق این دنیای تاریک بیرون بِکِشد ، اما در این پرتگاه دور افتاده هیچکس صدایم را نمیشنود و میل ماندن ندارد ، من هم هیچگاه اجازه ی عبور فریاد از گلویم را صادر نمیکنم و فریاد هایم را در گلویم میکُشَم و جلوی آیینه در سکوت سر خودم فریاد میکِشَم .

.

.

.

و اما حقیقت همین بود ؛ هیچکس قرار نبود کنارش بماند ... .


فریادسکوتتنهاییدورافتادهتاریکی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید