پشتِ پنجرهی غبارگرفتهی دلم
مینشینم به انتظار.
به کوچهی خالی نگاه میکنم.
نه امیدی به آمدنِ کسی.
نه به انتظارِ کسی.
اشک در چشمانم میلرزد.
شب که میرسد،
صدای تنهایی
بیدارم میکند.
چراغ را روشن میکنم،
نورِ سردش بر دیوار میلغزد،
سایهام، تنها همصحبتم.
در تختِ خاموشِ خود،
صدای قلبم را میشنوم
کوبشی بیقرار
در دلِ بیکسی.
زمان آرام از کنارم میگذرد،
کاغذ، صدای سکوت را میکُشد.
مینویسم...
شاید غم،
تکراری بیپایان است،
و من هر روز در این تکرار
گم میشوم.
در درونم حسی جاریست
مثل موجی نرم
که بر ساحلِ خاطره ها می گذرد.
اما من دیگر نمیترسم.
آرامم و بیصدا.
در آغوشِ همین خلوت،
اُنس گرفتهام.
سالهاست که دلم
یاد گرفته است
باید زنده بماند.