
ساعدِ لُختش را روی چینِ پیشانی کشید.
دستهایش تا آرنج بند بود! داشت خمیر چانه میکرد برای ناشتا. عرق تا چانهاش را رد انداخته بود و سکوتِ غلیظی دو قدمیاش پرسه میزد. آتش از تنورِ خِشتی گُر میگرفت و کُرور کُرور گرما پس میداد به صورتش. تا کمر خم شد و چانههای آردی را با فاصله چسباند به تنهٔ تنور. عرق از پیراهنِ وصلهپینهاش میچکید، چسبیده بود به گودیِ کمرش. سرش را که به چپ و راست تکان داد، استخوان گردنش قلنج کرد. خطِ نگاهش کشیده شد به دور و اطراف! به ستونهای بیسر، به شکافِ زمینِ زیر پایش. به قراضههای آهن، اوراقهای ماشین و تیر و تختههای سوخته. به خرابههایی که یکروز خانه بودند و سقفی بالای سر داشتند، گرم بودند، نرم بودند. به شهرِ ماتمزده در بُحبوحهٔ جنگ!
بوی گرمِ نان داشت به بوی دود و باروت میچربید. غروب در آسمان آب میرفت و به مرور تمام میشد. مُشتی از خاکِ سوخته را در گودِ دستانش جمع کرد و بوسید. بعد سرش را آرام روی پارهای آجر گذاشت و بر سنگریزهها دراز کشید.
شاید لغتنامهها در تمامِ تاریخ دروغ میگفتند! «خانه» با در و دیوارهایش معنا نمیگرفت.
خانه خاک بود، سرزمین، وطن. همین تکه زمینی که رویش خوابیده بود...
نازنین جعفرخواه.