
بچهسال بودم و داشتم ششسالگی را پُر میکردم. مامان رشتههای روغنیِ ماکارونی را دورِ چنگال پیچید و کف دستش را گرفت زیرش. بعد چنگال را هواپیماگونه در هوا فِر داد و آورد جلوی چانهام. دهان وا کردم تا هواپیمایِ حاملِ ماکارونی روی زبانم که باند باشد فرود آید. اما چشمتان روزِ بد نبیند! لبهٔ قاشق با لثهام برخورد کرد، خُرده دندان شیریام لق خورد و افتاد زیر زبانم. مزهٔ خون که به طعم ماکارونی چربید، پا به زمین کوبیدم و داد و بیداد گلویم را پُر کرد. نوک زبانم را که به حفرهٔ لثه میزدم، فکر میکردم تا ابد همین آش است و همین کاسه! اما مادر میگفت به لیزیِ لثه و جای خالیاش عادت میکنی! کم کم میبندد و دندان بهتری میآید جایش. آن موقعها عقلم قد نمیداد، نمیفهمیدم! اما بعد پی بردم حکایتِ دندان لق، حکایتِ برخی آدمهاست. رفتنیها باید بروند، تا کسانی جایشان بیایند که بهترند. دندان لق را باید کند! مدتی جای خالیاش ناسازگاری میکند، اما به مرور عادت میکنیم...
نازین جعفرخواه.