نام و نشانیِ کوچه پس کوچهها، میگویند که یک خیابان با میدان منیریه فاصله دارم.
نمیکت های یکی در میان را رد کردم بلکه جای خالی به دست آورم. اما انگار به غیر من، انسانهای منتظر دیگری نیز چشم به راه دارند. چراکه حتی سکوهای کنار جدول هم خالی نبودند.
مکانی جستم.
نشستم ته نیمکتی که آن سویَش پیرمردی کهنه سال اوقات فراغتش را سپری میکرد.
من به میدانی نگاه میکردم که اتوموبیلها دایره وار دورش میزدند .
اما پیرمرد به پیاده رویِ عریضِ منیریه نگاه میکرد. به ایّاب و ذهّابِ فوج فوج زن و مرد.
با نخِ آویزان از آستینم بازی میکردم و به موزاییک های هندسی نگاه. به ردِ جامانده از پاها... به نقوشِ رفت و آمدها...
پیرمرد هنوز مسیر نگاهش را جا به جا نکرده بود. بلکه چشمان ریز و تا خوردهاش را جمع تر کرده بود تا دقت بیشتری در تماشا بخرج دهد.
فرقه فرقه کبوترهای دودی، با عبور هر ماشین، از میدان فراز میگرفتند و دوباره فرود میکردند.
پیرمرد جایش را تنگ تر کرد و به من نزدیک تر.
پیرمردی دیگر، با عصایی دسته بلند و عینکی دور مشکی، پهلویش نشست و با پیرمرد سابق، هم نگاه و همراه شد. پیرمردِ تازه ورود، با بازو، ضربه ای به شانهٔ پیرمرد سابق زد و صدا کلفت کرد که:
« حاج یوسفِ بازاری! با پنجاه سال و اَندی نیمکت نشینی راه به کجا بُردی؟ تموم کن این انتظار کهنه رو... از اون قامت چهارشونه و یال و کوپالِ جوونیت چی مونده؟ تموم شدی مَرد... »
.
«از مشاهدات و الهامات ، حوالیِ میدون منیریه»