استخوانِ کتفم را مالِش دادم و به قوس گردنم رسیدم. درد بر شانههایم میراند.
از بس پشتِ لپتاپ به تایپ نشسته بودم که راستهٔ بدنم تکان نمیخورد. کلیدهای کیبورد را فشردم و آخرین کلمه را تایپ کردم: «پایان.»
تنم را بر مبلِ راحتی لَش کردم و دستهایم را کشیدم. میخواستم خواب را به پلکهایم دعوت کنم، اما صدایِ در مانع شد.
آخرین توانم را جمع کردم و به پا ایستادم. لای در را که باز کردم، «داستانهایم» را دیدم.
با کفشهایی در دست، وارد خانه شدند و گفتند:
«هنوز مارو ننوشتی!»
در همین لحظه، به این فکر کردم که نویسندهها بیشتر شبکارند.
«شبها قصههای زیادی در سرشان رفت و آمد میکنند و تا نوشته نشوند، آرام نمیگیرند.»
روز_نگاری ـ