ویرگول
ورودثبت نام
ندا کیایی
ندا کیایی
خواندن ۱ دقیقه·۹ ماه پیش

مرگ، یک سایه مبهم

دردی در تنش می‌پیچد. اما نمی‌داند دقیقا کدام قسمت بدنش درد می‌کند. قفسه سینه‌اش هر لحظه تنگ‌تر می‌شود. آنقدر که احساس می‌کند استخوان‌هایش از قلبش کوچکتر شده و قلبش را می‌فشارد. سنگینی پلک‌هایش نمی‌گذارد کاملا هشیار بماند. اما نمی‌تواند بخوابد. انگار فقط پلک‌هایش بسته می‌شود و او همه چیز را حس می‌کند. درد، صداها و خستگی‌ها با بستن چشم‌هایش، وحشیانه‌تر به زیر پوست بی‌حسش می‌دوند و به گوش و سرش هجوم می‌برند. بدون قرص‌هایش، بی‌دفاع است. فکر می‌کند این آدمیزاد، بی چنگ زدن به زمین و زمان و التماس برای نفس کشیدن چقدر موجود ضعیفی است. مرگ در نظرش جان می‌گیرد، هیبتی سیاه و بزرگ می‌شود و تماشایش می‌کند. از آن می‌ترسد. از تصویری که شبیه خودش است و تماشایش می‌کند. آن موجود سیاه بزرگ، در تمام سال‌ها بازتاب تصویر او بوده است از نبودش. چطور یک هیچ بی‌نهایت می‌تواند تصویر داشته باشد؟

این عدم، چقدر شبیه وجود اوست. به هیچ می‌رسد. قلبش فشرده‌تر می‌شود. دست می‌برد تا سینه‌اش را بفشارد. اما دیگر دستی نیست. دیگر هیچ چیز نیست. به اطرافش نگاه می‌کند. حالا اوست که پیروز، به بدن بی‌جان دخترک نگاه می‌کند. او مرده است.

مرگترس از مرگاگزیستانسیالیسمدردترس
از ترس‌هایم می‌نویسم تا زنده بمانم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید