افکار عزیزم، می دانم که زیاد بهتان خرده می گیرم، می دانم سرتان داد می کشم، به شما می گویم که خفه شوید! با شما با خصومت رفتار می کنم
آخر شما خیلی سر و صدا می کنید، گاهی مرا تا سر حد دیوانگی می رسانید!
گاهی آنقدر سر و صدا می کنید که به یاد دارم یک بار مرا مجبور کردید برای خفه کردنتان سرم را محکم به دیوار بکوبم! حرکت ابلهانه ای بود؛ اما خودتان نگاه کنید مرا به کجا رساندید و چقدر به من آسیب زدید که درد ناشی از کوباندن سرم به دیوار را به دردی که شما به من وارد می کردید ترجیح دادم!
اما حقیقتی را راجع به شما دریافتم و آن هنگامی بود که برای خفه کردن شما دست به انجام کاری زدم، و آن روی آوردن به چیزی نبود جز،
لیبریوم.
نوعی آرامبخش که البته من ترجیح میدادم نامش را بگذارم افکار خفه کن! افکار عزیزم، شما بسیار لجباز هستید، ناسلامتی شما افکار هستید، نشات گرفته از عقل و منطق هستید، اما همانند کودکی دو ساله لجباز و مهار نشدنی!
روزی آنقدر مرا کلافه کردید که دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود و در یک لحظه یکی از آن قرص ها را با آب بلعیدم و بعد چشمانم را بستم و به خواب عمیقی رفتم
لحظه ای که بیدار شدم را به خوبی به یاد دارم، چشمانم را باز کردم و به سقف اتاق خیره شدم، همه جا سکوت بود، سکوت مطلق!
باورتان می شود؟! من موفق شده بودم، شما خفه شده بودید! در تاریکی و سکوت بودم، تنها صدایی که میشنیدم صدای وز وز گوش هایم بود، تا به آن حال آن صدا را نشنیده بودم!
در ابتدا همه چیز عالی و بی نقص به نظر میرسید، تا اینکه متوجه شدم علاوه بر اینکه توانایی تفکر و تولید افکار بیاختیار و آزاردهنده را از دست داده بودم، توانایی تفکر اختیاری را هم از دست داده بودم .... دیگر هیچ ایده ای در مورد هیچ چیز نداشتم، دیگر هیچ صدایی نبود که ناگهان در گوشم بپیچد و مرا به نوشتن وا دارد
لیبریوم فقط افکار آزاردهنده را خاموش نکرده بود، بلکه هر آنچه در سرم می گذشت و به آن علاقه داشتم نیز خاموش کرده بود، حقیقت این بود که لیبریوم یک آنالیزگر هوشمند نبود، یک افکار خفه کن بی رحم بود و کاری که من کرده بودم درست همانند کسی بود که درحال گوش دادن موسیقی مورد علاقه اش از رادیو بود و اما صدای رادیو همراه با کمی خش خش آزاردهنده بود و او که دیگر از این صدای آزاردهنده خسته شده بود برای رهایی از آن ناگهان رادیو را برداشت و به گوشه ای پرت کرد؛ حالا دیگر آن صدای آزاردهنده به گوش نمی رسید، اما دیگر از موسیقی مورد علاقه اش هم خبری نبود.
من نیز دیگر توانایی فکر کردن را نداشتم و به دنبال آن توانایی نوشتن را نیز از دست داده بودم و این در حالی بود که نوشتن دقیقا همان چیزی بود که من با آن زندگی میکردم
حالِ من همانند مرده ای بود که پس از مرگش به او میگفتند که مرده است و روح او از کالبدش رها شده و حالا در آرامش است، با این تفاوت که من روح خود را به قتل رسانده بودم و تنها کالبدم برایم باقی مانده بود
دیگر هیچ احساسی نداشتم، نه دیگر خشمگین میشدم، نه دیگر غمگین و نه حتی شاد
ماهیچه های صورتم کاملا در حالت استراحت قرار داشتند و کوچکترین انقباضی در آن ها رخ نمیداد و من با صورتی بی حالت، بی هدف به یک نقطه خیره شده بودم
قسمت هولناک تر قضیه این بود که لیبریوم در خانواده افکار خفه کن ها یکی از آن بچه های خردسال مظلوم بی سر و صدا بود که کار به کار کسی نداشت! لیبریوم همچنان به من اجازه ی خوردن و حرکت کردن و راه رفتن را میداد، هنوز میتوانستم مثل یک شبح از اینور اتاق به آن طرفش بروم و این در حالیست که پدر و مادر لیبریوم هیولاهایی هستند که حتی این توانایی ها را از آدم می گیرند ...
شاید باید به خاطر این موضوع از لیبریوم تشکر میکردم؟! مثلا باید میگفتم واقعا از تو ممنونم که میگذاری همچنان پلک بزنم یا راه بروم؟! دستت درد نکند افکار خفه کن! خیلی ممنونم که زندگی ام را از من گرفته ای و این آرامش زهرآلود را به من هدیه دادی! نه! من از او تشکر نمیکردم و نخواهم کرد، به هیچ وجه! او یک قاتل بیرحم افکار است!
یک هفته را مثل یک شبح زندگی میکردم، حتی قدرت تشخیص خیلی چیزها را از دست داده بودم، حواس پرت شده بودم و به ندرت صحبت می کردم، حتی یکبار که در دستشویی در حال شستن دست هایم بودم آب سرد را باز کرده بودم و کلافه شده بودم که چرا آب گرم نمیشود و درک نمیکردم که در واقع شیر آب را برعکس باز کرده بودم! اکثر مواقع در همان سکوت مرگبار تنها ارتباط چشمی (شاید هم چشمی-گچی!) که داشتم با دیوار و سقف اتاقم بود.
در روز هشتم پس از قطع مصرف لیبریوم، کم کم زمزمههایی را شنیدم، زمزمههایی که کم کم جایشان را به صداهای نامفهومی دادند و پس از چند ساعت شنیدن صداهای ضعیف نامفهوم، کم کم کلمات معنا پیدا کردند و کم کم متوجه شدم چه می گفتند ... افکار! افکارم بازگشته بودند! باورم نمیشد! آن ها با من حرف میزدند! گویی در اتاقت خوابیده باشی و ناگهان ده ها نفر بی خبر وارد اتاقت شوند و شروع کنند از موضوعات مختلف با تو صحبت کردن! افکارم باز گشته بودند! این شاید اولین و آخرین باری بود که از سرزده وارد شدن چیزی تا این اندازه خوشحال شده بودم! آن ماهیچه های وا رفته ی صورتم حالا کمی منقبض شدند و لبخند نصفه نیمه ای بر صورتم نقش بست.
افکارم هنوز هم مرا آزار میدادند اما من آن ها را دوست داشتم، من اینبار آن ها را همانطور که بودند پذیرفته بودم.
افکارم هنوز هم گاهی به من آسیب میزنند، هنوز هم گاهی مرا به مرز جنون میرسانند، اما من در هیچ شرایطی سراغ آن قاتل بی رحم نخواهم رفت
زیرا به افکارم نیاز دارم، به آن صدا ها نیاز دارم، اگر افکار سازنده را میخواهم، باید افکار مخرب را هم تحمل کنم؛ این ها دو جزء جدا نشدنی بودند، چیزی که آن ها را خواستنی می کرد تضاد بین آن ها بود، سفید هرگز بدون سیاه معنایی ندارد.
حقیقت این است، که اگر پادزهر را می خواهم، ابتدا باید بگذارم زهر وارد رگ هایم شود.