همانگونه که بهترین شراب بهترین سرکه را تولید میکند، عمیقترین عشق نیز به مرگبارترین نفرت بدل میگردد.
شاید گمان کنید این یک تشبیه شاعرانه است، اما یک گزارهی علمی است با مستندات خودش.
هلن فیشر در کتاب چرا عاشق میشویم با نگاهی علمی به بررسی ماهیت عشق رمانتیک پرداخته است. در آنجا اشاره میکند که عشق و نفرت در مغز انسان ارتباطی تنگاتنگ دارند. مدارهای اولیه نفرت/خشم نواحی آمیگدال تا هیپوتالاموس تا بخش خاکستری مغز را در وسط مغز در بر میگیرند. چند بخش دیگر مغز نیز در خشم درگیرند؛ از جمله اینسولا، بخشی از کورتکس که دادههای درون بدن و حواس را جمع آوری میکند. اما کلید اصلی همین جاست: شبکه اصلی مغز برای خشم با مراکز کورتکس پیشانی مرتبط است. وقتی انسان و حیوان میفهمند که پاداش مورد نظرشان وصول شدنی نیست، این مراکز آمیگدال را فعال میکنند و موجب ایجاد خشم میشوند.
البته باید یادآور شد که عشق در اینجا در معنای بدوی و اساسی خود و ذیل فعل و انفعالات درونی و حسی در نظر گرفته شده است.
در مقابل این دیدگاه، نظر لکان را داریم که بین عشق و میل تمایز قائل میشود و ادعا میکند «عشق منوط به نخواستن است» یا همان عشق از پر بودن میآید. در نقد و تحلیل این گزاره، باید گفت انسان بهعنوان موجودی که همیشه از چیزهایی خالیست، هيچوقت مگر در لحظاتی، نمیتواند مطلقا عاشق باشد. ما صرفا قابلیت عشقورزی به بخشی از دیگری را داریم که خودمان از آنها و در آنها غنی باشیم و لابد به همین علت، نمیتوان هیچگاه تمامیت یک موجود را دوست داشت. این ساحت مِیل است که گستردهست. تفاوت عشق و میل (عاشق و مایل) مثل تفاوت حقیقت و واقعیت است. ما میل میورزیم چراکه بخشی از واقعیت هستیم و برای واقعیت همیشه توضیحی علمی وجود دارد (یا پیدا میشود). اکثر روابط زاییدهی تنهایی و طلب اند. ما شاید به سمت عاشقی (در معنای لکانیش) در حرکت باشیم، اما همواره یک مایلیم. اگر عشق از نخواستن نشأت بگیرد، پس نمیتواند روابط انسانی را در دراز مدت پوشش دهد. خواهشها و انتظارات خلق میشوند. عاشقانهترین روابط انسانی هم به معامله بدل میشوند. دست شستن از خودخواهی بهای پرداختن به میل است. صرف زمان برای مرمت و مراقبت از یک رابطه بهای حضور در رابطهست. ازدواج به قراردادی بدل میشود تا پایبندی به این اصول محقق شود. همهی اینها در حالتی امکان و ادامه مییابند که نه تنها عشق در معنای غریزی خود حضور داشته باشد بلکه مهمتر از آن تفاهم، منفعت و رضایتی دو طرفه وجود داشته باشد.
انسان زنده مدام از مایل به عاشق و از عاشق به مایل در جنبش است. به مطلق رسیدن، تقریبا محال است. انسان زادهی میل است. شعری از چزاوه پاوزه هست که حدود دو سال پیش به آن برخوردم. در آنجا معشوق را «گل زودمیرای شعر» خطاب میکند:
تو برایم چو وجودی غمینی؛
گل زودمیرای شعر
که هم آن دم که با آن خوشم
و بر آنم تا سرمست شوم از وجودش
حس میکنم که باید بگریزم به دورها...
شعر در زمانی که سروده میشود، برای شاعر واقعیت ضمنی دارد اما در پایان چیزی بیش از خودش نیست. حقیقتی عریان و سیال است که در دست واقعه نمیگنجد و از آن فرو میریزد. عشق، گل و شعر در زودمیرا بودن مشترک اند.
سالها پیش در نامهای به یک دوست نوشتم: که عشق چیزی بیش از خود به تو ارزانی نخواهد نکرد و خود غایتِ خود است.
در بدبینانهترین حالت و حالت سوم هم (بعد از نگاه علمی فیشر و نگاه فلسفی لکان) عشق به دروغی تسلیم میشود که «مایلیم» به خودمان بگوییم؛ زیرا شور حیات را تشدید و تکثیر میکند.
شما لکانی فکر میکنید یا فیشری؟ عشق را در زمرهی امیال قرار میدهید؟ گمان میکنید ورایش چیزی جز اساسش است؟ همهچیز اساسی بدوی، غریزی و جنسی دارد؛ اما آیا اساس هر چیز همان اصل و ماهیت آن است؟
#فلسفه #ادبیات #شعر #معشوق #عشق_رمانتیک #عشق_جنسی #میل #لکان #لاکان #فیشر #چزاره_پاوزه