ویرگول
ورودثبت نام
نگار
نگار
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

برگرفته از خاطره سفر به رشت

ردپاهایی روی برف و بعد یک باران سنگین. دریا به صورتمان شتک می‌زد و من می‌دیدم روح‌های دم سفیدی را که با برخورد به صخره‌ها و رو آمدن، با دادن شتابی به دمشان، خود را زیر سنگ‌ها پنهان می‌کردند. آنها در زیر پوست آب جریان داشتند. این را از همان بچگی می‌دانستم. وقتی در شبکه‌ الف، دانشمندی با میکروسکوپ، الودگی آب شیر را نشان می‌داد. یکسری موجودات ریز که چشمم آنها را نمی‌دید ولی همیشه وقتی دستم را زیر آب می‌بردم، آنها را تصور می‌کردم: لزج و بی‌رنگ با دم‌هایی سفید. ارتفاع تا دریا زیاد بود. حتی اگر هم خودم را می‌انداختم، می‌افتادم بغل تو. در شالیزاری همان حوالی که قرار گذاشته بودیم همدیگر را آنجا ببینیم. دامنم را درآوردی و انداختی روی ریش ریش‌های سبز. آن وقت خوابیدی و یک دستت روی ران‌هایم بالا و پایین می‌رفت. در شالیزار هزاران سبزه را بهم بافته بودند. یاد تصویر مادربزرگم در شبکه الف افتادم. نوک بینی تیزی داشت و مدام فین فین می‌کرد و با دست‌هایش کاموا می‌بافت. مجری می‌پرسید تا به حال برای چندین بچه بی‌سر‌پرست و یتیم انواع لباس‌‌های گرم بافته؟ و مادربزرگم به اعداد اکتفا نکرد. جواب داد خیلی. بعد از مرگش اینجا به من رسید. هنوز می‌شد بوق ماشین‌ها را شنید اما صدای همه چیز در اغما بود. هر چیزی اینجا زمزمه‌ای کمرنگ و ظریف داشت. تو خوابیده بودی و همرنگ آنجا، چشم‌ و گوش‌هایت بسته بود. بدنت کمی می‌لرزید. سبزه‌های بهم بافته‌ شده را روی بدن برهنه هر دویمان کشیدم. برف تا همین الان هم به پایین پایمان رسیده. صدایی از پشت گوش‌هایم می‌شنوم که زیاد هم از ما دور نیست. تق و تق کفش‌های چرمیش بالاخره قطع می‌شود. رو به ما می‌گوید که نقص فنی اتوبوس درست شده و می‌توانیم سوار شویم.
و ماجرا در جایی که همچنان انتظار می‌رود ادامه‌ای داشته باشد تمام می‌شود.

رشتخاطره نویسیکاموامادربزرگ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید